گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

همانا که فرزند آن شهریار

که بد سالیان شاه درآن دیار

دگر باره آهنگ آنجا کند

که بر تختگاه نیا، جا کند

به همراه وی بانوان حرم

که بودند درکوفه بس محترم

همه کوفیانش پذیره شوند

ابا نای و سنج و تبیره شوند

پی دیدن روی سالار نو

ز هر برزن و کوی بر پاست غو

زن و مرد کوفه به شادی درند

تماشای شه را به بام و درند

دریغا که این نوجوان شهریار

علیل است و بیمار و غمگین و زار

ز اسباب شاهی بود بی نوا

نه خرگاه دارد نه تاج و لوا

نه طوق و نه یاره نه چتر وکلاه

جهان گشته از دود آهش سیاه

حریمش برهنه سر و سوگوار

ز دنبال او بر شترها سوار

فرادار گوش ار تو راهست تاب

که درکوفه آمد چه سان آن جناب

سحرگه چو بنشست عریان بدن

به نیلی عماری عروس ختن

سر شاه را خولی خیره سر

بیاورد زی لشگر بد گهر

ز آل علی (ع) هیجده سر چو ماه

به نیزه زدند آن بد اختر سپاه

حرم را سپس بر شترها سوار

نمودند بی پوشش و بی مهار

به زنجیربسته شهنشاه دین

به گردن نهاده غل و آهنین

همه کودکان شه تاجور

به یک رشته بسته چو عقد گهر

بر هودج زینب(س) داغدار

به نیزه سر حجت کردگار

بر چشم لیلی سر نوجوان

چو خورشید بد جلوه گر بر سنان

بر محمل ام کلثوم زار

به نیزه سر ساقی نامدار

به جلوه برمحمل نو عروس

سرتازه داماد شه ای فسوس

بردیده ی دختر شهریار

به نیزه سر کودک شیرخوار

بدینسان بر هر یک از بانوان

سری جلوه گر بود اندر سنان

برهنه سر بانوان از حجاب

ز شرم آستین کرده بر رخ نقاب

به پیش اندر، آن فوج خنیاگران

پس و پشت آنها سپاه گران

زهر سوی ره، با نی و رود و دف

کشیده زنان سیه کار صف

جهان پرشد از بانگ شیپور و نای

شگفتا چه سان ماند گردون به پای

بدین ساز و سان آن بد اختر سپاه

سوی کوفه شادان سپردند راه

وزان سوی، این گفته ابن زیاد

که تا مردم کوفه ی پر فساد

یکایک به راهش گذارند روی

ببندند آیین به بازار و کوی

زن و مرد از خانه بیرون شوند

پذیره شدن را به هامون شوند

به پیمان که کس برنگیرد سلیح

که ترسم به کین باز گردد مریح

هم از بیم یاران دارای دین

ده و دو هزار از دلیران کین

فرستاد تا راه بازار و کوی

بگیرند برمردم فتنه جوی

زکوفه چنان بانگ و غوغابخاست

که گفتی مگر شور محشر به پاست

همه بام و در پرشد از مرد و زن

یکی پای کوب و یکی دست زن

زهر جا سرودی به پا خاستی

تو گفتی مگر عید ترساستی

به ناگه برآمد غو برق و کوس

بشد گرد تا گنبد آبنوس

پدیدار شد از ره کربلا

یکی کاروان بسته بار از، بلا

سرآهنگ آن کاروان بر سنان

سری نام یزدانش، ورد زبان

قلاووز سر بر افراشته

بر آن کاروان دیده بگماشته

ز دنبال او بر سنان چند سر

که از رویشان خیره گشتی نظر

چه سرها؟ که گر، دست می یافت مهر

به پای یکایک، همی سود چهر

شترها بسی بی مهار و جهاز

برآنها حریم رسول حجاز

برهنه بسی دختر مه جبین

ز آرزم هشته به رخ آستین

زبانگ دف و چنگ رامشگران

تو گفتی شود گوش گردون گران

زحال غم انگیز آن کاروان

برآمد غو ماتم از کوفیان

دل سنگ ایشان برآمد ز جای

گرستند برآن ستم، های های

چنان شد که از آن سپاه ستم

برآمد پس شادی آوای غم

بر محمل دخت شیر خدای

یکی شیون ازکوفیان شد به پای

چو ناموی پروردگار این بدید

شد آثار خشم از جبینش پدید