گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بدان بال و پر بسته مرغ حرم

علی اصغر آماج تیر ستم

که برخاک افتاده درآفتاب

ز گوری که از بهر وی کنده باب

برون آمد آمن در یکتا زکان

مگر از پی باره ی مشرکان

دوید و چو گوهر زخاکش ربود

همی لب بر آن نای چاکش بسود

بزد بوسه بر لعل بی آب او

همان نرگس رفته در خواب او

همی گفت: کای ناز دار پدر

سپرده روان درکنار پدر

تو را بود گهواره آغوش من

تنت بود زینب برو دوش من

که از من نمودت بدین گونه دور؟

که بی تو شود جایم آغوش گور؟

الا ای نوآموز مرغ چمن

نداری نوا از چه رو همچو من؟

مگر شد گلوگاهت آماج تیر

کز اینسان خموش آمدی از صفیر؟

چه سان بر پریدی توزین آسیان؟

که بد دست تو بسته ی پرنیان؟

تو از وی به قنداقه ای بسته دست

شگفتا از این بند، دستت نخست

نداری دگر زاری از بهر شیر

مگر شیر خوردی ز پستان تیر

ز بی آبی ات نیست دیگر گله

که سیرابی از ناوک حرمله

به میدان تو نه اسب کین تاختی

نه بردشمنی تیری انداختی

چرا کشته گشتی به تیر ستم؟

بگریم از این درد تا زنده ام

دریغا از آن لعل چون غنچه تنگ

که بشکفت چون گل زباد خدنگ

دریغا از آن نرگس نیم مست

که بر وی ز باد اجل پرده بست

ز افغان آن مرغ باغ امام

برآمد فغان ز آل خیرالانام