گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

که از رفتنش عرش شد پر خروش

دل قدسیان اندر آمد به جوش

غمین گشت شاه رسل در بهشت

برون شد از آن پای، برخاک هشت

بیفتاد دست ولایت زکار

بشد پنجه از ساعت کردگار

ندانم چسان می سرایم منش

که دارد زبان بیم از گفتنش

سعید مسیب چنین گفته باز

که رفتم سوی کعبه روزی فراز

بدیدم یکی مرد بی هر دو دست

بر پرده ی خانه دارد نشست

چو انگشت، روی پلیدش سیاه

همی گفت: کای داور هور و ماه

سیه چهره ام از گنه کن سپید

اگر چند هرگز ندارم امید

که بخشی به رحمت گناه مرا

کنی پاک روی سیاه مرا

شوند ار دو گیتی شفاعتگرم

نسازی ز آتش رها پیکرم

بدو گفتم: ای مرد بد روزگار

هم او از خداوند نومید نیست

بگو: پر گنه تر ز ابلیس کیست؟

هم او از خداوند نومید نیست

نه ای خود تو ابلیس ای نابکار

مشو ناامید از خداوندگار

بگفتا: گر ابلیس بودم شدی

که تابد به من بخشش ایزدی

زمن دارد ابلیس ای مرد، ننگ

زکردار زشتم دلش هست تنگ

مرا در گنه نیست انباز و جفت

گناهم بزرگست ناید به گفت

بدوگفتم: ای شوم نام تو چیست؟

چه کردی که ابلیس همچون تو نیست

ز نومیدی از حق گناهی فزون

ندانم چه هست اربود گو که چون

به جوش آمد آن مرد و بگریست زار

سپس گفت: لختی به من گوش دار

چو سبط پیمبر به کوفه روان

شد از مکه، بودم منش ساربان

به خوانش براندم بسی کام ها

بسی دیدم از دستش انعام ها

مرا از کرم کرد او جامه دار

سپردی به من وقت حاجت آزار

یکی بند دیدم در آن جامه نغز

گهرها در آن، همچو بادام مغز

دلم بند شد پیش بند ازار

ولی شرمم آمد شوم خواستار

چو شد کشته آن شاه اهل ولا

خود و یاوران در زمین بلا

شدم من به نزدیک آنجا نهان

همی تا که شب خیمه زد در جهان

ولی روی مه گیتی افروز بود

شب از روشنی چون دل روز بود

نمودی درآن دشت پر درد و داغ

تن کشتگان همچو روشن چراغ

برون آمدم از کمین پویه پوی

پی کشته ی شاه در جستجوی

بدیدم تن بی سر شاه را

که مانست در آسمان ماه را

نبودش بجز خاک و خون رخت بر

سرا پا پر از ناوک چار پر

نمانده بر او هیچ غیر از ازار

که آن بند در وی، بدی استوار

فراوان گره داشت زآنها یکی

گشودم به چالاکی و چابکی

برآورد دست یمین نیکبخت

برآن بند بنهاد و بگرفت سخت

به نیرو بسی پنجه اش تافتم

شگفتم که چون زهره نشکافتم

بشد بازوم سست و پنجه، زبون

ز دست شه آن بند نامد برون

چپ و راست هر سوی بشتافتم

شکسته یکی تیغ کین تافتم

ببریدم از بند آن دست راست

گمانم دگر آرزویم رواست

به ناگاه دست چپ شهریار

بجنبید و بگرفت دست ازار

به ناگه بلرزید ارکان خاک

برآمد یکی ویله ی سهمناک

جهان همچو دریا درآمد به جوش

بیفتاد در آفرینش خروش

شنیدم یکی گفت اینک رسول (ص)

ابا حیدر (ع) و مجتبی (ع) و بتول (س)

بیایند از چرخ در قتلگاه

به دیدار این نای ببریده شاه

پس آنگه به گوش آمدم اینچنین

که بد مویه گر سیدالمرسلین

همی گفت: ای وای فرزند من

جگر بند من اصل پیوند من

سرور دلم: رامش جان من

فدا گشته در راه جانان من

دریغ ای شه تشنه کامان حسین (ع)

خدا را حبیب و مرا نور عین

دریغا که کشتند زارت به تیغ

نخوردند بر کودکانت دریغ

من از بیم در گوشه ای تاختم

سراسیمه خود را نهان ساختم

سه مرد و یکی زن بدیدم عیان

چو مرغان هم آواز اندرفغان

به اطرافشان پره بسته سروش

به افغانشان خود فرا داده گوش

از ایشان جدا گشت خیرالبشر

خروشان بیامد به نزد پسر

بگفتا: که ای پور فرخنده نام

ز ما باد بر تو درود و سلام

فدای تو بادا سر و جان من

فری برتو از پاک یزدان من

به ناگه تن شاه از جا بجست

به پیش نیا با دو زانو نشست

بدیدم که پیغمبر سرفراز

سبک دست کرد از همان جا، دراز

سر پور را از سنان سنان

بیاورد و بوسید و برزد فغان

وزان پس به نای شهش بر نهاد

بپیوست و بردست وی بوسه داد

بگفتا سپس کای رسول خدای

و یا شیر حق شاه خبیر گشای

وای مام من، بانوی کاخ دین

برادرم ای کشته ی زهر کین

شما را پیاپی سلام و درود

زمن وز خدای پدیدار بود

وزان پس بگفتا به فرخ نیا

که ای سرور و خاتم انبیا

نکردند این پیروان تو شرم

لب تشنه اندر چنین خاک گرم

بکشتند مردان ما را به تیغ

نخوردند بر پیر و بر نان دریغ

زنان را نمودند پرخون جگر

هم از خردسالان بریدند سر

به یغما ببردند اموال ما

ز لب تشنگی مرد اطفال ما

همانا بود برتو ای شه گران

به ما آنچه رفت از ستمگستران

زگفتار شه آن سرافرازها

کشیدند با زاری آوازها

به افغان به سردست از غم زدند

ز نرگس به گلبرگ شبنم زدند

از آن مویه ی چهار تن شهریار

سروشان عرشی گرستند زار

پسر کشته زهرای (ع) خونین جگر

زمین را ببوسید پیش پدر

بگفتا: که ای داور رهنمای

نگه کن که این امت زشت رای

چه کردند با پور دلبند تو؟

گناهش چه بوده است فرزند تو؟

که لب تشنه باید بریدن سرش

زدن اینهمه زخم بر پیکرش

ندادن بدین تشنه یک جرعه آب

فکندن برهنه بر آفتاب

بده بوسه اش برتن نازنین

روم سرخ رو تا به عرش برین

بگویم همی با خداوند خویش

ستم های این مردم زشت کیش

نبی گفت: ما نیز چونین کنیم

ز خونش رخ و موی رنگین کنیم

بگفت این و از خون آن شهریار

نمودند هر چار رخ ها نگار

وزان پس به فرزند خیرالانام

بفرمود کای کشته ی تشنه کام

که ببرید از پیکرت دست ها؟

که هرگز نگردد ز دوزخ رها

بدو گفت شاه ای خداوند من

فدای تو دست و سر و جان و تن

در این راه یک ساربان داشتم

که باوی دلی مهربان داشتم

بسی دید از من زر و خواسته

همه کارش از من بد آراسته

همی بود تا از پس کشتنم

بیامد به بالین بی سر تنم

ببرید از بهر بند ازار

دو دست من از بند آن نابکار

دراین کار بد کامدی ناگهان

چو پیدا شدی کرد خود را نهان

پیمبر چو بشنید آن، شد روان

ز بیمش تو گفتی شدم بی روان

بزد نعره بر من که ای نابکار

ترا با جگر بند من بد چه کار؟

چه بد دیدی ازمن که کردی به تیغ

جدا دست فرزند من بیدریغ

بریدی تو دستی که روح الامین

به بوسیدنش تاختی بر زمین

بریدی تو دستی که بالای دست

نبد هیچ دستش ز بالا و پست

خدا دور سازد از پیکرت

سیه سازد این روی بد منظرت

نبیند روان تو روی بهشت

که ایزد تو از بهر دوزخ سرشت

به نفرین پیغمبر حقپرست

فتاد از تنم در همان دم دو دست

ز دود گنه گشت رویم سیاه

ندارم کنون جز غم و اشک و آه

ز بد روزگاری به جان آمدم

دراین خانه از بهر آن آمدم

که شاید ببخشد گناهم خدای

نسوزد تنم را به دیگر سرای

شنیدند چون مردمان اینچنین

از آن تیره رو مرد ناپاکدین

نمودند نفری به کردار او

بدان زشت آیین و رفتار او

هر آنکس که بیننده بر وی گشاد

خدو بر وی افکند و دشنام داد

بدین زشتی اندر سرای دو رنگ

جز اندک زمانی نکرد او درنگ

وزان پس در آتش نشیمن گزید

همه کیفر زشتکاری بدید

دویم روز سوگ خداوند دین

که شد ماتمش تا به خلد برین

چو زین طشت پیروزه، خورشد عیان

چو بر خون سر شاه دین برسنان