گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

به هر سو دمان همچو باد دمان

به بوی سلیمان آخر زمان

پی جستجوی خداوند خویش

گرفته ره قتلگه را به پیش

تن کشته گان را همی کرد، بوی

روان کرده برره زچشمان دو جوی

همی برزد از پرده ی دل خروش

نهاده سپه بر به آواش، گوش

به تازی همی گفتی ای داد، داد

ز بیداد این مردم بد نهاد

که کشتند فرزند آن شاه را

که بنمودشان ایزدی راه را

چو سالار لشگر بدیدش زدور

خروشید بر مردمش کاین ستور

بود اسب پیغمبر پاکرای

نباشد روا کاو بیفتد ز پای

بگیرید گردش به پیچان کمند

مگر یال او اندر آید به بند

نباشد از این خوبتر، هیچ کار

که داریمش از شاه دین یادگار

چنین است آیین دیو پلید

کزو کار وارونه آید پدید

همی بخشش آرد به اسبی که این

نشسته است پیغمبر او را به زین

ولی آنکه را گفته در شان او

که او را من است و منم زآن او

به دوش خودش می نمودی سوار

کشندش لب تشنه در کارزار

به فرمان دژخیم از چار سوی

نهادند لشگر بدان باره روی

سبک پویه، آهوی دشت نبرد

چو شیر ژیان بر سپه حمله کرد

به ناورد کردن برافراشت دم

به شمشیر دندان و کوپال سم

فزون از چهل مرد جنگی بکشت

نهشت آنکه آید لگامش به مشت

سپه را از او دل پر از بیم گشت

نیارست کس نزد وی برگذشت

چو این دید بن سعد شیطان پرست

خروشید کز وی بدارید دست

ببینم کز وی زند سر چه کار؟

ازو دور شد لشگر نابکار

چو بر خویشتن راه بگشاده دید

پی جستن شاه، هر سو دوید

بیامد دمان تا بدان جایگاه

که بد خفته آنجا تن پاک شاه

تنی دید صد پاره از تیغ و تیر

ز خونش زمین گشته چون آبگیر

رسیدش از آن پیکر لعلفام

چو بوی خداوند خود، برمشام

خروشان بغلتید بر روی خاک

به دندان بر و سینه را کرد چاک

غریوان همی بر زمین کوفت سر

همی از مژه ریخت، لخت جگر

همه خاک میدان به مژگان برفت

همی زیر لب، الظلیمه بگفت

چو لختی بر و یال خود را بخست

به پهلوی شه با دو زانو نشست

ببویید خون تن پاک او

بزد بوسه بر جسم صد چاک او

همی نوک پیکان زهر آبدار

به دندان بکند از تن شهریار

گهی خاک با کاسه ی سم بکند

به سوی سپهر برین بر فکند

گهی خیره بر سوی شه بنگریست

گهی می خروشید و گه می گریست

به شهبه همی گفت: کای شهسوار

منم اسب پیغمبر تاجدار

که بودی دمی پیش، برزین من

سپاهی هراسنده از کین من

کنون از چه خاک کردی سریر؟

که خواهد مرا اهرمن دستگیر

زخاک ای سلیمان به باد آر پای

به دیوان بزن آتش جانگزای

حریم تو ای شاه، بی یاورند

گرفتار یک دشت، زشت اخترند

چو خفتی تو، دشمن شود شیرگیر

نمایند این بی کسان را اسیر

بپا خیز و آور مرا زیر ران

پی یاری بی نوا دختران

چو بی تو روم من سوی خیمه گاه

اگر پرسد آن پرده گی دخت شاه

که اسبا چرا آمدی بی سوار؟

چه کردی بدان تیغ زن شهریار؟

پس آنگاه آن باره ی برق پوی

بیامود از خون شه روی و موی

به سوی سرا پرده بگشود بال

ز خون خداوند خود سرخ یال

نگون از برش زین و بگسسته تنگ

سرا پایش از خون شه لاله رنگ

خروشان و جوشان چو دریای چین

شد از ویله اش بر سپهر و زمین

چو آمد به نزدیک پرده سرای

شنیدند بانگش حریم خدای

گمانشان که برگشته از رزمگاه

به بدرود ایشان دگر باره شاه

پذیره شدن را زخرگه به در

دویدند بی پرده و مویه گر