گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

یکی نقطه شد میمنه و میسره

ز شمشیر شه گرد آن دایره

سواری که آن تیغ بر وی رسید

دگر چهره ی زندگانی ندید

شد از باد گردان رزم آزمای

فراموش، پیکار شیر خدای

ز شوق شهادت چنان گشته مست

که افکند یکباره اسپر ز دست

بر نیزه و ناوک چار پر

سر و سینه دادی به جای سپر

ز شمشیر و تیر سپاه پلید

فزون بر تنش زخم کاری رسید

کس از خلق زخم تن شهریار

نداند که چند آمد اندر شمار

ولیکن گروهی ز اهل سخن

نبشتند در نامه ی خویشتن

که زخم تن آن امام امم

هزاری دو بوده است پنجاه، کم

زپیشانی شه بدی تا به ناف

پر از زخم پیکان خارا شکاف

برو سینه اش داشتی زخم، بس

که در جنگ پشتش نمی دید کس

پس از حمله فرزند شیر خدای

دمی خواست کآسوده ماند به جای

یکی سنگدل خصم سنگی زدست

بیفکند و پیشانی شه شکست

روان گشت خون بر رخ پاک او

بشد پرده بر چشم نمناک او

برآورد دامان پیراهنش

که خون بسترد از رخ روشنش

سپیدی زنافش پدیدار گشت

بتابید نورش در آن پهندشت

به ناگه شد از شست شومی برون

خدنگی سه پهلوی، زهر آبگون

بیامد دمان تیر آن روسپی

بزد بوسه بر بوسه گاه نبی

چو بنشست آن تیر شه را به ناف

به جای خدا اندر آمد شکاف

گذشت از بر قلب و از پشت سر

بر آورد آن ناوک چار پر

شهنشه رخ از اشک درخون کشید

ز پشت خود آن تیر بیرون کشید

بگفتا: به نام خدای جهان

به آیین پیغمبر مهربان

شدم کشته در راه یزدن خویش

گرفتنم ره بنگه قرب پیش

چو دانستی آن خون پاک اربه خاک

بریزد، شود مردمانش هلاک

همی پرنمودی از آن خون دو دست

فشاندیش بر سوی بالا زپست

یکی قطره از آن نیامد فرود

همانا شفق سرخی از وی ربود

پس آنگاه یک لخت از آن خون پاک

بیندود بر چهره ی تابناک

همی گفت: خواهم چنین سرخ روی

شوم پیش یزدان خود رازگوی

از آن زخم کاری تن شهریار

بشد سست در کوشش کارزار

چو آگاه شد دشمن تیره بخت

ز هر سو بدو حمله آورد سخت

زدندش به پیکر همی تیغ و تیر

برآمد به گردون غو دار و گیر

شهنشه بدان ناتوانی ز زین

بیفکند بس جنگجو بر زمین

به ناگه بجست از کمین همچو تیر

ددی، نام او مالک ابن یسیر

یکی تیغ زد بر سر شهریار

کزان گشت شق القمر آشکار

فرو ریخت خون بر برو جوشنش

چو شام به غم گشت روشن تنش

شهنشه بدو گفت: ای نابکار

ببردی چه بدبخت تیغی به کار

بدین دست از آب و نان جهان

نگردد اگر کامرانت دهان

شنیدم ز نفرین آن شهریار

بیفتاد دست بداختر زکار

بخشکیدی اندر سموم تموز

ندیدی در آن جنبشی هیچ روز

به کانون و تشرین همی ریخت خون

چنین بود تا شد به دوزخ درون

از آن پس شهنشه ز رزم سپاه

عنان را بتابید زی خیمه گاه

که زخم سرش را ببندد همی

ببیند رخ بیکسان را دمی

چو آمد به نزدیک پرده سرای

بر آورد آوا زخشکیده نای

زنان را همه بر زبان برد نام

ز من گفت بادا شما را سلام