گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بگفت ای زمهر تو جان درتنم

جهان بین به دیدار تو روشنم

روان تن و مایه ی کام من

نکورو جوان دلارام من

نگه کن به لیلای دلخون خود

بدین ناتوان پیر مجنون خود

ببین تا چسان گشته پشتش کمان

ز دور سپهر و زجور زمان

چرا از برم ای جوان می روی

کجا همچو تیر از کمان می روی

همانا ندانی که بی روی تو

دلم گردد آشفته چون موی تو

به هر جا روی با تو چون بیهشان

برد همرهم تار مویت کشان

چو من دست از دامنت بگسلم

تو هم رحمت آور به جان ودلم

مخواهم به چنگ مخالف اسیر

به بند ستمگستران دستگیر

مسازم روان بر سر خارها

مکش سر برهنه به بازارها

بسی سال پروردمت در کنار

نگه داشتم از بد روزگار

نه روزان بیاسودمی نی شبان

بدم باغ حسن تو را باغبان

به سال و مه از دیده ی اشگبار

بدم سر و قد تو را آبیار

بدینگونه کردم گرانمایه ات

که مانم دل آسوده در سایه ات

کنونم که هنگام پیری رسید

چرا از سرم سایه باید کشید

فسوس آیدم از چنین روی و موی

که بدخواهش از خون دهد شتشوی

ازین سرو بالایم آید دریغ

که ناگه ز پای اندر آید به تیغ

چسان زنده مانم به پشت زمین

تو را بینم افتاده از پشت زین

چو شهزاده گفتار مادر شنود

به پاسخ لبان را چو گل بر گشود

که ای پرده گی بانوی شاه دین

چه نالی بدینگونه زار و حزین

خمش باش وبنشین دمی دربرم

که رازیت پنهان پدید آورم

شنیدم که فرموده خیرالبشر

به وحی خداوند پیروزگر

که با کاروان غم و ابتلا

حسینم رود چون سوی کربلا

درآندشت هر کس که با اوست یار

شود کشته لب تشنه در کارزار

نماند تنی زنده زیشان به جای

روانشان رود نزد یکتا خدای

شهیدان اوراست جاه دگر

به نزد خدا جایگاه دگر

یکی مادرا ژرف اندیشه کن

ز فرزند فرزانه بشنو سخن

چو گردد پدیدار روز شمار

به پایان جهان را رسد روزگار

یکی روز گردد عیان سهمگین

دگرگون سپهر و دگرسان زمین

شود فاش هر راز بنهفته ای

برآرد سراز خاک هر خفته ای

هوا آتشین دم زمین آهنین

زحکم خداوند جان آفرین

یکی پل کشیده چوباریک موی

جهیم و جنانش پدید از دو سوی

ترازویی آرد خدای جهان

که نیک وبد خلق سنجد بدان

دل پاک پیغمبران ترسناک

شده چشم نیکان حق درمغاک

زهر سو بسی نامه پران شود

چو رعد آتش تیز غران شود

شود دوزخ تفته آتشفشان

به زنجیر در دشت محشر کشان

بدونیک هر امت ازهر طرف

ستاده رده در رده صف به صف

به منبر نشسته رسول خدا (ص)

لوا بر کف شیر حق مرتضی (ع)

زهر سو شهیدان گلگون کفن

خرامند زی آن بزرگ انجمن

به گرد اندرون قدسیان را همه

سرودشان به تسبیح در زمزمه

درآن روز ای مام ناشادمان

شود چند زن سوی محشر چمان

همه درجهان کرده مردانه کار

پسر داده در راه پروردگار

یکی مادر نامدار وهب

که نامد چو او شیر زن درعرب

به دستش سر پرزخون پسر

نیاز آورد بهر خیرالبشر

دگر مادر چار شیران دین

جگر خون دل افسرده ام النبین

سر چادر فرزند فرخ لقا

برد هدیه در نزد عرش خدا

دو دست علمدار شاهش به کف

برد ارمغان نزد شاه نجف

دگر نجمه آرد بردادگر

پر از خون سر قاسم نامور

به نزد پدر زینب داغدار

سر هر دو نوباوه آرد نثار

که ناگه فتد در زمین زلزله

شود دشت محشر پراز غلغله

برآید هیاهو زسکان عرش

بلرزد چو سیماب ارکان عرش

زیک سورسد جده ام فاطمه (ع)

به گرد اندرش خیل حوران همه

به سر پاک دستار فرخنده شوی

که پر خون شد از تیغ بدخواه اوی

به دستیش در طیلسان حسن (ع)

زبانم به دست دگر پیرهن

روان دست جبریل از پیش روی

پر از خون سر پاک دردست اوی

چه سر زیب آغوش خیرالبشر

چراغ دل حیدر نامور

درآن عرصه ای مادر تنگدل

بترسم که گردی ز زهرا خجل

اگر گویدت بانوی بانوان

که ای مادر اکبر نوجوان

مگر بود بهتر ز دلبند من

به نزد تو فرزند شمشیر زن

چه گویی درآندم جواب بتول

چه عذر آوری بهر دخت رسول

چو این راز لیلا ز اکبر شنفت

زگفتن فرو ماند و پاسخ نگفت

رهاکرد ازدست خود دامنش

رضا داد تا جان رود از تنش

چو ازمادر وعمه دستور یافت

به آرامگاه برادر شتافت

درآن لحظه سجاد (ع) بی توش بود

به بستر درافتاده مدهوش بود