گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

به بالین اوگریه ها سرنمود

همی چهره بر پای سجاد سود

شه خسته چون بوی اکبر شنید

زجاجست و تنگش به بر برکشید

به بدرود هم در خروش آمدند

همی ناله ازنای دل برزدند

امام امم سیدالساجدین

به فرخ برادرش گفت اینچنین

که ای لعل تو عیسی جان من

بدین درد جانکاه درمان من

طبیبانه بنشین به بالین من

بکن چاره ی درد دیرین من

مرا جان ز دیدارت آمد به تن

مرو تا بماند به تن جان من

به پوزش خم آورد بالا جوان

بر آن جهان داور ناتوان

که ای حجت دادگر کردگار

پس از تاجور باب در روزگار

پی آنکه برخی کنم جان تو را

سر خود کنم گوی چوگان ترا

پدر داده دستوری ام بهر جنگ

که سازم زخون چهره یاقوت رنگ

تو نیزم اجازت بده چون پدر

به پیگار این لشگر بد گهر

که گاه فدا گشتم دیر شد

دل من زجان و جهان سیرشد

چو از شاه بیمار دستور یافت

دگر باره سوی شهنشه شتافت