گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

ولیکن گروهی دگر این چنین

نوشتند از رزم سالار دین

که چون زاده ی شیر پروردگار

روان شد پی آب زی رودبار

به روداندرون رفت ومشکی پرآب

برآورد وشد رهسپر با شتاب

بدانسان که گفتیم ازین پیش تر

گرفتند گردش سپاه عمر

برایشان سپهدار دین راند تیغ

ز بیمش گرفتند راه کریغ

به هر سو که رو کردی آن نامدار

ندیدی مگر پشت اسب و سوار

غو الحذر آنچنان شد به پای

که نشنید کس ناله ی کر ونای

به لشگر درون بود مردی دلیر

به تن زنده پیل وبه دل شرزه شیر

دو بازوش بد چون دوسنگ ستون

به اندام همچون که بی ستون

برابر بدی درصف کارزار

ابا نامور مرد جنگی هزار

صدیفش پدر بود و عفریت مام

که خود مارد تغلبی داشت نام

چو دید او که آن لشکر بی شمار

چنان می گریزند ازیک سوار

زغیرت بجوشید خونش به تن

چو اشتر برآورد کف ازدهن

که ای مردم اینگونه پیگار چیست

شما را مگر شرم بر چهره نیست

چرا می گریزند از یک سوار

به خود می پسندید این ننگ و عار

شما بی شمارید و او یکتن است

بیفتد اگر کوهی از آهن است

شگفتی چنین در جهان کس ندید

که امروز ازین مرد آمد پدید

به من واگذارید ناورداو

که جز من نباشد کسی مرد او

هم اکنون نگونش کنم از سمند

بدین جانستان نیزه ی بندبند

چو شمر این سخن ها مارد شنفت

بخندید وبا وی به تسخر بگفت

که هان ای دلاور سوار سره

که از گرگ نر باز گیری بره

دلیری و گردی ونام آوری

گواهم ترا اندرین داوری

شه شام اگر ازتو آگه شدی

همانا تو سردار لشگر بدی

بیانات ذی میر لشگر برم

هنرهای تو سر به سر بشمرم

ببخشد ترابی شمر خواسته

فرستد سوی رزمت آراسته

ولیکن یکی پیش من بازگوی

ترا هر چه باشد به دل آرزوی

که گویم چو رفتم به کوفه دیار

به جفت تو و کودکان نزار

که دانم ز میدان این نامور

ترا بازگشتن نباشد دگر

به من گر نگویی چو گشتی هلاک

بری آرزوی دل خود به خاک

خروشید مارد بدان کینه جوی

که ای اهرمن زاده یاوه مگوی

تو شایسته ی طعن و بیغاره ای

که از راه پیکار آواره ای

کجا دیده ای دستبرد یلان

به میدان هماوردی پر دلان

زمارد چو شمر پلید این شنفت

خمش گشت یک لخت و آنگه بگفت

که بر مردی خویش چندین ملاف

ترا آنچه گفتم منال از گزاف

برو تا به بینی که نر اژدها

نیابد از این شیر غژمان رها

اگر زنده از وی شدی باز جای

مرااهرمن خوان و یاوه سرای

بگفت این و بر لشگر آورد روی

خروشید کای مردم جنگجوی

زمیدان بباشید بریک کنار

به مارد گذارید رزم سوار

ببینید کاین مرد رزم آزمای

چسان این جوان را درآرد زپای

چو بشنید آن مارد تیره بخت

ز بیغاره ی او بر آشفت سخت

بزد بر جبین همچو ابرو گره

بپوشید برتن دو رومی زره

یکی خود پولاد برسر گذاشت

تو گفتی به البرز گنبد فراشت

به بند کمر تیغ بران ببست

یکی نیزه ی اژدها وش به دست

نشست ازبرزین چو یک لخت کوه

برون شد چو باد از میان گروه

خروشید بر پور شیر خدای

که ای هاشمی زاد رزم آزمای

فرود آی از کوهه ی تند تاز

گرت هست بر زندگانی نیاز

بنه دست بردست و زنهار خواه

وگرنه به خونخواهی این سپاه

بیایم ببندم به خم کمند

تو را استوار ای یل ارجمند

کشانم بدین دشت آوردگاه

نهم پیکرت رابه پیش سپاه

که سازند از زخم پیکان تنت

پر از رخنه چون حلقه ی جوشنت

وزان پس به خنجر ببرم سرت

کنم طعمه ی کرکسان پیکرت

ازو چون سپهدار دین این شنید

خروشی چو شیر خدا برکشید

بگفتا که ای مرد بی نام و ننگ

اجل می دواند تو را سوی جنگ

ندانی چو گیتی سر آید به گور

به شیر دژ آهنگ تازد به شور

چو خواهد بدو آورد دستبرد

به پشتش کند مهره آن شیر خرد

بیا تا روانت برآرم زتن

فرستم به مهمانی اهرمن

چو مارد بدید آن یل جنگجوی

همان خونچکان تیغ در مشت اوی

ز بیمش بلرزید برخویش سخت

چو از باد دیماه شاخ درخت

به ناچار شد سوی او گرمتاز

بدو راست کرد آن سنان دراز

چو این دید پور شه راستین

برآورد دست یلی زآستین

گلوگاه آن نیزه بگرفت سخت

برآوردش از چنگ شوریده بخت

چو این دید مارد برآهیخت تیغ

خروشید بر وی چو غرنده میغ

سپهدار ایمان ندادش مجال

بزد نیزه بر اسب آن بدسگال

ازآن نیزه آمد به سر باره گی

فرو ماند از پویه یکباره گی

بداختر جدا شد زپشت سمند

پیاده برآهیخت برآن پرند