گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بنالید از آن درد جن و ملک

پر از نوحه شد بارگاه فلک

بدان شد که آرد به خرگاه شاه

تن چاک چاکش ازآن رزمگاه

نیارست از آن رو که بد ریز ریز

زبس زخم پیکان و شمشیر تیز

به ناچار از آن پیکر نامدار

جدا گشت با دیده ی اشگبار

به دستی عنان و به دستی کمر

پیاده سوی خیمه شد رهسپر

چو دیدند اهل حریمش زدور

ایشان به پا گشت شور نشور

برآنان شد از زاری شه درست

که از نو یکی شاخ ماتم برست

پژوهش کنان نزد شاه آمدند

چو سیاره گان گرد ماه آمدند

بگفتند شاها برادرت کو

علمدار و سالار لشگرت کو

بشد تا که آب آرد از رودبار

نیامد مگر کشته گردید زار

شهنشه بفرمود با آه سرد

که شد کشته عباسم اندرنبرد

ز پای اوفتاد آن تناور درخت

مرا پشت بشکست وشد تیره بخت

شما را زمان اسیری رسید

دگر روی راحت نخواهید دید

شنیدند چون بانوان گفت شاه

به سر برفشاندند خاک سیاه

چنان با فغان مویه کردند زار

که شد چشم گردون دون اشکبار

غو العطش ناله ی وای وای

دگر باره از کودکان شد به پای

شهنشه چو دید آنهمه درد و جوش

همان ناله ی زار و آه و خروش

به صبر و سکوت امر فرمودشان

شکیبایی از غم بیفرودشان