گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو از دامگاه بلا رسته شد

به جانان همی جانش پیوسته شد

نبی در جنانش به بر بر کشید

زدست پدر آب کوثر چشید

درودش زحق بر تن و جان پاک

بدان تربت و قبه ی تابناک

نگیرد پس از زاده ی بوتراب

نه دستی عنان و نه پایی رکاب

نه شمشیر بادا نه خفتان نه خود

نه ابر سیاه ونه چرخ کبود

نه گرداد گردون نه ماناد خاک

نه تابد به چرخ اختر تابناک

نگونسار بادا فلک برتراب

درخشان درفش بلند آفتاب

نجوشاد نم در رگ تیره ابر

بریزاد سرپنجه غژمان هژیر

به هر چشم جوشن زخون رود –باد

زغم مویه گر جان داوود باد

نگردد دگر باره ی رهنورد

نپوشد دلیری سلیح نبرد

علم را بر از تیغ بادا قلم

شود نیزه چون تیغ بالاش خم

دلا مهر بردار از این جهان

که در وی نماند دلی شادمان

به مردی چو عباس شد چیردست

دگرها زوی چون توانند رست

یکی روز اگر سر برافرازدت

دگر روز با سر بیاندازدت

ابوالفضل چون زین جهان رخت بست

به عرش برین نزد داور نشست

شهنشه به بالین آن کشته زار

بگریید لختی چو ابر بهار

 
sunny dark_mode