گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بگفتا که ای شاه یزدانشناس

به پروردگار جهان مرسپاس

که دادم به راهت سرو جان پاک

نبردم من این آرزو را به خاک

دم آخرینم رسیدی به سر

تن از بوی تو یافت جانی دگر

کنون گر رسد مرگ من باک نیست

که انجا م هر زنده جز خاک نیست

سه خواهش مرا هست ای شهریار

زراه کرم سوی من گوش دار

نخستین بود تا روانم به تن

مبر سوی خیمه تن چاک من

که از کودکان توام شرمسار

ز ناوردن آب شیرین گوار

دوم آنکه درماتم من منال

مکن گریه اندر بر بدسگال

چو گریی تو بدخواه خندان شود

به کین خواستن تیز دندان شود

سیم آنکه گفتی که از همرهان

نمابد درین روز کس زنده جان

مگر سید الساجدین پور من

که باشد پس از من امام زمن

ازین درچو رفتی به سوی حرم

چنین کن سفارش بدان محترم

که چون جای گیری به یثرب دیار

رها گشتی از پیچش روزگار

ز عمت دو کودک بود درسرای

به جا مانده دل خسته و غمفزای

تو آن نورسان را پرستار باش

زهر بد به گیتی نگهدار باش

یتیم اند مشکن دل زارشان

پدروار بنگر به دیدارشان

به گفتار او شه بنالید سخت

فرو ریخت خون از مژه لخت لخت

سترداز رخ و چشم او خون و خاک

ببوسیدش آن چهره ی تابناک

جوان دیده بر روی شه برگشاد

کشیدآه واندر برش جان بداد

خنک دوستداری که در پای یار

چو جان داد یار آردش در کنار