گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

برادر برادرت را بازیاب

دم واپسینش به بالین شتاب

شه دین برآورد ازدل خروش

چو آوای عباسش آمد به گوش

به میدان کین راند توسن به خشم

به رخ ها روان خود دل از دو چشم

خروشان بزد خویش رابر سپاه

پر از ویله شد دشت آوردگاه

به یک حمله کشت از سواران هزار

سپه کرد از بیم تیغش فرار

صف لشگر از یکدگر چون درید

به بالین فرخ برادر رسید

بدید از تن نامدارش دو دست

جدا گشته با خاک افتاده پست

به روشن جهان بینش بنشسته تیر

زخونش زمین گشته چون آبگیر

سراپاش از ناوک بدسگال

برآورده همچون هما پر وبال

ز آسیب گرز گران سربه خود

برآمیخته همچو با تار پود

چو این دید خود را ز پشت سمند

غریوان به روی زمین در فکند

که –پشتا – پناها – دلیرا – سرا

بهین یادگار از پدر مر مرا

ستاننده ی جان بدخواه من

به مردانگی کشته درراه من

ایا نامور بچه ی شیر حق

که سر پنجه ات بود شمشیر حق

غمت پرده ی صبر من بردرید

مرا رشته ی چاره از کف برید

بلند آسمانا چرایی؟چنین

نگون گشته از تیغکین بر زمین

شهاب فروزنده ی ذوالمنن

چرا چیره شد برتو زشت اهرمن

ندانم چه از من به دل یافتی

که از یاری ام روی برتافتی

جوانا فراقت مرا پیر کرد

به پایان عمرم زمینگیر کرد

منم زنده با موی کافورگون

تر ا مشک مو مرگ شسته به خون

زمرگت قد راست خم شد مرا

زخوان فلک بهره غم شدمرا

کنون باراندوه پشتم شکست

بشد چاره ی کار یکسر زدست

برآور دمی سر ز خاک ای جوان

یکی درنگر حال پیر نوان

به سوک تو از دیده خونباری اش

درین دشت خونخوار بی یاری اش

مرآن کودک خرد در خیمه گاه

هنوز از پی تست چشمش به راه

گمانش که عم وی آب آورد

نداند که مرگش به خواب آورد

تو تا بودی ای زاده ی بوتراب

نرفت از نهیب تو دشمن به خواب

نه دستی ز بیمت سنان می گرفت

نه سرپنجه ی کس عنان می گرفت

نه دل در بر گردی آرام داشت

نه مردی ز مرد افکنان نام داشت

فزون بود نیروی لشگر زتو

قوی بود پشت برادر زتو

سراپرده ی دین به پای از تو بود

علم نیز گردون گرای از تو بود

به خواب اینک از مرگ تو دشمن است

ز سوگ تو بیدار چشم من است

به مرگ تو شادان عدو – من دژم

قد کفر شد راست دین گشت خم

کنونم زسر خسروی تاج رفت

سراپرده ی من به تاراج رفت

پس از تو زسید ای یل سرافراز

حرم را زمان اسیری فراز

مخور غم که شد روز عمر تو طی

هم اکنون شتابم تو را من ز پی

پس ازتو جهان باد یکسر خراب

به ویرانی آرد زمانه شتاب

چو عباس آوای شه را شنید

یکی ناله از نای پر خون کشید