بخش ۵۷ - برانگیختن عمر – ازرق شامی رابه مبارزت ح قاسم
ز بیمش سپهدار ناپاکزاد
بلرزید چون بید از تند باد
یکی تیره دل مرد خنجر زنی
هژیر دژ آگاه مردافکنی
که او ازرق بدگهر داشت نام
نژاد وی از مرز ویران شام
بد استاده چون کوه آهن زدور
نمی کرد رای نبرد از غرور
به بر خواند او را سپهدار شوم
به نیرنگ آهن دلش کردموم
بدو گفت کای مردبا زور و فر
به سر پنجه و یال چون شیر نر
پر آوازه ی تست روی زمین
بدین یال و برز و برسهمگین
ز شاهنشه شامیان سالیان
بسی سود آید ترا بی زیان
به پاداش آن بخشش و خواسته
یکی کار کین را شو آراسته
برو زین دلاور بر آور دمار
مرا و سپه را دل آسوده دار
بدو گفت ازرق که در مصر و شام
به مردی چنانم بلندست نام
که با یک هزار از سواران کار
شمارندم انباز در روزگار
تو خواهی که نامم درآری به ننگ
ابا خردسالی فرستی به جنگ
به رزم یکی شیر مردم گمار
که گردد هنرهای من آشکار
زازرق عمر چون بدینسان شنفت
بدو خنده ی خشمگین کرد و گفت
چنانی که گفتی وزآن برتری
گواهم ترا اندرین داوری
ولیکن ازین دوده ی نامور
چنان چونکه باید نداری خبر
اگر نام این دودمان درابه کوه
بخوانند کوه از وی آید ستوه
ویا بر فلک در نوردد بهم
ویا بر به دریا خروشد زنم
همه با دلیری ز فرخنده مام
بزایند این دوده نیکنام
زکس این دلیری نیاموختند
ز حیدر به میراث اندوختند
تو مشمار بازیچه پیگارشان
ز نیروی یزدان بدان کارشان
از اینان یکی کودک خردسال
زما یک سپه مرد با سفت و یال
برو کانچه گفتم بیابی درست
اگر نه بهانه نبایدت جست
اگر زنده برگشتی ازاین جوان
زهر مرد افزونی اندر جهان
بگفتا نشاید به افسون وبند
مرا آوری پست نام بلند
بدین برز و بالا و این سفت ویال
نخواهم شدن پیش این خردسال
مرا چار پور است هریک دلیر
که رخ برنتابند از رزم شیر
فرستم به رزمش یکی زان چهار
که آید روا کام فرمانگزار
بگفت این و برگشت بر جای خویش
مهین زاده ی خویش را خواند پیش
برآراست او را به ساز ستیز
بگفتش که زی پهنه بشتاب نیز
سر این جوان را در آور به گرد
چو باد دمان سوی من باز گرد
مبادا که سست آوری کارزار
که نزد سپهبد شوم شرمسار
چو بشنید این، از پدر زشتخوی
به پیکار شهزاده آورد روی
هم از گرد ره بر جهانجو بتاخت
عنان درکشید وسنان برفراخت
چو شهزاده آن حمله از وی بدید
یکی نعره ای خشمگین بر کشید
بیفکند بر سینه ی نابکار
سنانی گزاینده مانند مار
ستمگر سپر داشت زآهن به دست
نشد کارگر نیزه درهم شکست
به خشم اندر آمد نبرده جوان
سنان را بیفکند و تیغ از میان
برآورد و بر بدگهر حمله کرد
همی خواست از وی بر آورد گرد
خم آورد هم نیزه یکسو فکند
کشید از میان آبداده پرند
سپر و برسر آورد داماد شاه
چو مه شد نهان زیر ابر سیاه
زتیغ بداختر سپر بردرید
سرتیغ بر دست قاسم رسید
شهنشاه زاده عنان گردکرد
بدانسوی میدان شد از پیش مرد
ز دستار یک لخت ببرید ودست
بدان لخت دستار محکم ببست
چو این دید یک تن ز یاران شاه
بیامد دمان سوی آوردگاه
یکی اسپر آوردش از شهریار
چو گردون ز سیاره گوهر نگار
سپر بستد و تاخت زی همنبرد
بگردید با تیغ برگرد مرد
زنو زاده ی ازرق کینه خواه
برآهیخت تیغی به فرزند شاه
به ناگه چمان چرمه اش کرد رم
سوار از چپ وراست بگرفت خم
تهی شد ز سر خود و از پا رکیب
در آمد ز پشت هیون برنشیب
چو آن دید شهزاده شد گرم تاز
بدو کرد دست دلیری دراز
بپیچد موی سرش را به دست
برآوردش از جایگاه نشست
همی تاخت پوینده ی خویش را
همی برد با خود بد اندیش را
در آن گرمی اش برزمین زد چنان
که در پیکرش خرد شد استخوان
به خونش همه پهنه آلوده کرد
تنش با تک باره فرسوده کرد
سنان و پرند آورش برگرفت
مبارزه طلب کردن از سر گرفت
به جامه در ازرق بیفکند چاک
بپاشید بر فرق خود تیره خاک
دگر پور خود را سلیحی گزین
بداد و فرستاد زی دشت کین
مگر کین رفته بجوید همی
ز رخ گرد ننگش بشوید همی
بد اختر چو آمد سوی رزمگاه
برآورد آوا به داماد شاه
که کشتی جوانی سرافراز را
دلیری یلی ناوک انداز را
که درشام چونان سواری نبود
به خونش کنم روی بختت کبود
بدو گفت فرزند ضرغام دین
چه مویی ز سوک برادر چنین؟
هم ایدون بر او روانت کنم
به دوزخ درون میهمانت کنم
بگفت این و بر وی بغرید سخت
سر از پای گم کرده شوریده بخت
چنان نیزه ای زد به پهلوی او
که نوکش برون جست زانسوی او
تهی گشت از اهرمن روزگار
درافتاد بر دشت پیکار خوار
دگر باره زآنان هماورد خواست
بزد بانک بر لشگر و مرد خواست
سیم پور ازرق درآمد ز جای
بیامد سوی شیر رزم آزمای
هم ازگرد ره سبط خیرالامم
مراو را به یک نیزه زد بر شکم
کش ازپشت بگذشت نوک سنان
برون شد زدست بد اختر عنان
درآمد ز پشت تکاور به خاک
پدر شد به سوک وی اندوهناک
چو این چارمین پور ازرق بدید
بدان کشته گان جامه برتن درید
تکاور به میدان ناورد راند
جوان را به دشنام لختی بخواند
چو با آن سرافراز شد روبرو
بیفکند پیچان سنان سوی او
شهنشاه زاده ندادش امان
بدو تاخت توسن چو باد دمان
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند وزان پهنه فریاد خاست
عنان را بپیچید نامرد ازو
سوی ازرق بد گهر کرد رو
همی رفت و خون می چکید از برش
زره پر زخون ونگون مغفرش
به نزد سپاه آمد و جان سپرد
روانش خدا سوی دوزخ ببرد
ز ازرق چو شد کشته آن چار پور
هش از مغز او گشت یکباره دور
همی از زنخ کند ریش پلید
گرازانه آوا ز دل بر کشید
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن به وصف یک نبرد بین دو پهلوان میپردازد. سپهدار ناپاکزاد به نبردی دعوت میشود و مردی به نام ازرق که نژادش از شام است، با او مواجه میشود. ازرق با غروری بیپایه به قدرت خود میبالد و نسبت به دشمنان خود توهین میکند. سپهدار که غمگینی از وضعیت دارد، میخواهد با توطئهای بر او غلبه کند.
نبرد آغاز میشود و جوانی از خاندان سپهدار به میدان میآید. او با شجاعت حمله میکند و دشمن را شکست میدهد. اما دشمنان دیگر نیز به میدان میآیند و نبرد ادامه مییابد. در این نبرد، برادران ازرق یکی پس از دیگری کشته میشوند و در نهایت، خود ازرق هم به دست پهلوانان کشته میشود. در پایان، ازرق که دلیری خود را گم کرده است، به سرنوشت شومی دچار میشود و روحش به دوزخ فرستاده میشود. متن به تمجید از دلیری و شجاعت جوانان سپهدار میپردازد و برتری آنها را در نبرد نشان میدهد.
هوش مصنوعی: از ترس او، سردار بدذات مانند بیدی از وزش تند باد لرزید.
هوش مصنوعی: یک مرد با دل تاریک و خشن، که در زدن خنجر مهارت دارد، در دژ و قلعهای آگاه به هنر کشتن و نابود کردن است.
هوش مصنوعی: او از خانوادهای بدذات و نجس است و نام او به سرزمین ویران شام تعلق دارد.
هوش مصنوعی: بد نیست در جایگاهی چون کوه آهن است، از دور نمیتوان به او حمله کرد چون مغرور است.
هوش مصنوعی: او را به خویش دعوت کردم و امیدوارم که با فریب و نیرنگ دلش را به دست آورم.
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای مرد با قدرت و شجاعت، همانند شیر نر با دندانهای تیز و یال بلندی که دارد.
هوش مصنوعی: تو به قدری معروف و شناختهشدهای که در سراسر زمین، نام و آوازهات به گوش میرسد و بر سر زبانهاست.
هوش مصنوعی: از پادشاه شام سالهای زیادی به تو سود خواهد رسید، بیآنکه ضرری ببینی.
هوش مصنوعی: به خاطر آن بخشش و خواسته، یکی از کارهایی که باید انجام دهی، این است که کینه را از خود دور کنی و با آراستگی رفتار کنی.
هوش مصنوعی: برو و کار مرا تمام کن و سپاه را در آرامش نگهدار.
هوش مصنوعی: ازرق گفت: در مصر و شام نام من به خاطر مردانگیام بسیار بلند است.
هوش مصنوعی: من با هزاران سوارکار همپایه و همسطح هستم و در این روزگار هیچ کس نمیتواند با من رقابت کند.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی نامم را با ننگ جوانیام لکهدار کنی، باید به جنگ فرستاده شوی.
هوش مصنوعی: برای نشان دادن هنرم و قابلیتهایم، باید فردی قوی و شجاع را به نبرد بفرستم.
هوش مصنوعی: عمر وقتی این را شنید، با خشم و کنایه لبخندی زد و گفت.
هوش مصنوعی: همانطور که گفتی و بالاتر از آن، من در این قضاوت شاهد توام.
هوش مصنوعی: اما تو از این خاندان نامدار، به گونهای که شایسته است، خبری نداری.
هوش مصنوعی: اگر نام این نسل را در دل کوه فریاد کنند، کوه از این آواز خسته و ناتوان میشود.
هوش مصنوعی: یا بر بلندای آسمان پرواز میکند و یا به دریا سرازیر میشود.
هوش مصنوعی: همه با شجاعت از مادری خوشبخت به دنیا میآیند و این خانواده با نام نیک شناخته میشود.
هوش مصنوعی: هیچکس چنین شجاعتی را نیاموخته، بلکه این ویژگی از علی به ارث رسیده است.
هوش مصنوعی: تو به قدرت الهی نگاه کن و بازیچههای ظاهری را نادیده بگیر؛ کار آنها به خاطر نیروی خدای بزرگ است.
هوش مصنوعی: یکی از این افراد یک کودک کوچک است و دیگری یک جنگجوی قدرتمند با تجهیزات و کلاهخود.
هوش مصنوعی: اگر چیزی را که گفتم دنبال کنی و به درستی پیدا کنی، خوب است؛ اما اگر نتوانستی، نباید به دنبال توجیه و بهانه باشی.
هوش مصنوعی: اگر تو دوباره به زندگی برگردی، از این جوان مردی که از زهر مرگ میکاهد، در دنیا بیشتر و بیشتر خواهی یافت.
هوش مصنوعی: او گفت: با جادو و فریب نمیتوانی مرا به جایگاه پایینتری بکشانی، چرا که نام و مقام من بسیار بزرگ و بلند است.
هوش مصنوعی: من نمیخواهم در این مقام و مکان بالا و در برابر این جوان نادان قرار بگیرم.
هوش مصنوعی: من چهار نفر دلاور دارم که هیچ یک از آنها از جنگ با شیر نمیترسند و از خطر روگردان نیستند.
هوش مصنوعی: من یکی از چهار نفر را به نبرد میفرستم که برای سرنگونی دشمن مناسب و شایسته است.
هوش مصنوعی: او این را گفت و به جای خود بازگشت، سپس فرزند بزرگش را به نزد خود فرا خواند.
هوش مصنوعی: او را با تجهیزات جنگی آماده کرد و به او گفت که برای نبرد در میدان جنگ سریعتر برود.
هوش مصنوعی: به سر این جوان فکر کن و او را به سمت من برگردان، مثل باد که به سرعت حرکت میکند.
هوش مصنوعی: مواظب باش که در میدان نبرد ضعیف نشوی، زیرا در این صورت باعث شرمندگی خود در برابر فرمانده خواهی شد.
هوش مصنوعی: وقتی پدر زشتخو این را شنید، به سمت جنگ با شهزاده رفت.
هوش مصنوعی: سوار بر اسب، به سمت جستجوگران دنیا میشتابد و نیرنگهای خود را با تیر و کمان به نمایش میگذارد.
هوش مصنوعی: زمانی که شاهزاده آن حمله را مشاهده کرد، فریادی خشمگین از دل برآورد.
هوش مصنوعی: بر سینهی بدکار، تازیانهای سخت فرود میآید، مانند نیش مار که بر جان مینشیند.
هوش مصنوعی: ستمگر با سپری از آهن به میدان آمده بود، اما توانست کارگر و مجری را از صحنه کنار بگذارد و نیزه را هم شکسته کند.
هوش مصنوعی: جوان در خشم شده و دلاوری را که در میدان نبرد است، بدون اینکه او را بزند، به زمین میاندازد و شمشیر را از دست او بیرون میکشد.
هوش مصنوعی: او به سمت دشمن هجوم برد و در تلاش بود تا با قدرت از او انتقام بگیرد.
هوش مصنوعی: کمان را به سمت خود خم کرد و نیزه را به یک سو انداخت و از میان پرندهای که در آب غوطهور بود، کشید.
هوش مصنوعی: داماد شاه با سپر بر سر، در روزی که مانند ماه در زیر ابر سیاه پنهان شده است.
هوش مصنوعی: با شمشیری تیز و برنده، سرت را از سپر دور کرده و به قلب میدان جنگ رسیدی که قاسم در آن ایستاده است.
هوش مصنوعی: پسر شاه، افسار اسب را محکم کرد و به سمت دیگر میدان رفت و از پیش مردان عبور کرد.
هوش مصنوعی: از دستار یک تکه جدا کرده و دست خود را با آن محکم بستم.
هوش مصنوعی: یکی از یاران شاه وقتی این صحنه را دید، به سرعت به سوی میدان آوردگاه رفت.
هوش مصنوعی: یکی از شاهان، به مانند زمین که ستارههای زیبا را در بر دارد، شخصی را به همراه خود آورد.
هوش مصنوعی: او armor خود را به تن کرد و با همپیمانانش پیش رفت؛ سپس با شمشیرش به دور و برش حملهور شد.
هوش مصنوعی: زنی از قوم ازرق که به شدت کینهتوز بود، شمشیری علیه فرزند پادشاه بلند کرد.
هوش مصنوعی: ناگهان، سوارکار با چابکی از سمت چپ و راست به طرف او یورش برد و او را در بر گرفت.
هوش مصنوعی: او از فکر و اندیشهاش خالی شد و از پشت اسب پایین آمد.
هوش مصنوعی: وقتی شاهزاده آن را دید، به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و دستش را برای نشان دادن شجاعت دراز کرد.
هوش مصنوعی: موهای سرش را بپیچاند و با دستش آنها را از جایی که نشسته، بلند کند.
هوش مصنوعی: او همچنان که میتازد، کسی را که در درونش بد اندیش است، با خود میبرد.
هوش مصنوعی: در آن گرما، به زمین افتاد و مانند این بود که استخوانهایش در بدنش شکسته شد.
هوش مصنوعی: او با خون خود تمام سرزمین را آلوده کرد و جسمش را با یک بار نبرد خسته و فرسوده ساخت.
هوش مصنوعی: سلاح و پرچمش را برداشت و دوباره به چالش و مبارزه پرداخت.
هوش مصنوعی: او لباس آبی خود را درهم میکند و خاک سیاه را بر سرش میریزد.
هوش مصنوعی: او یک سلاحی برای پسرش انتخاب کرد و آن را به او داد تا به میدان نبرد برود.
هوش مصنوعی: آیا نمیخواهی که انتقام این زخم را بگیری و لکهی ننگ را از چهرهات پاک کنی؟
هوش مصنوعی: زمانی که شخص بدشانس به میدان جنگ پا گذاشت، فریادی به راه انداخت که توجه داماد شاه را جلب کرد.
هوش مصنوعی: کشتی جوانی با افتخار را، دلیری که مانند یلی با اراده و توانایی است، به حرکت در میآورد.
هوش مصنوعی: در شب مانند سواری وجود نداشت که بتوانم با خون او وضعیت بختت را تغییر دهم و به تو نشان دهم.
هوش مصنوعی: پسر ضرغام به او گفت: برادر چرا اینگونه نگران و غمگین هستی؟
هوش مصنوعی: من هم برای تو روح تو را به دوزخ میفرستم و میهمان تو میکنم.
هوش مصنوعی: او این را گفت و با خشم بر او فریاد زد، در حالی که به شدت در حیرت و سردرگمی از سر و پا نمیشناخت.
هوش مصنوعی: او به قدری محکم به پهلوی او ضربه زد که نوک نیزه از سمت دیگر بدنش بیرون زد.
هوش مصنوعی: زمانه از وجود شیطان خالی شد و در جنگ افزار به زمین افتاد.
هوش مصنوعی: او دوباره از دشمنان درخواست مبارزه کرد و دستور داد که در میان سپاه فریاد بزنند و مردان را برای مقابله آماده کنند.
هوش مصنوعی: سیمپور آبیرنگ از مکان خود خارج شد و به سمت شیر جنگجو آمد.
هوش مصنوعی: شخصی که از نسل بهترین پیامبران است، با ضربهای که به شکم من زد، مرا آسیب رسانید.
هوش مصنوعی: سوار از پشت سر عبور کرد و تیغههای سنانش بیرون آمد، کنترل اسب از دستش خارج شد و چهرهاش زشت شد.
هوش مصنوعی: یک جنگجو از پشت به زمین پدری آمد و به خاطر او بسیار غمگین بود.
هوش مصنوعی: وقتی چهارمین پسر آبیرنگ را دید، لباس را بر تن کشتهشدگان پاره کرد.
هوش مصنوعی: در میدان جنگ، جنگجوی ماهر جوان را مورد خطاب قرار داده و به او فحش میدهد تا او را تحریک کند.
هوش مصنوعی: به محض اینکه او با افتخار و شکوه در برابرش قرار گرفت، شمشیر را به سمت او پرتاب کرد.
هوش مصنوعی: شاهزاده نتوانست به او فرصتی برای فرار بدهد و همچون تندباد به او حمله کرد.
هوش مصنوعی: با شمشیر حمله کرد و دست راست او را قطع کرد و از آن میدان صدای فریاد بلند شد.
هوش مصنوعی: شخص نامرد و بینوا، افسار را به دست گرفت و به طرف فردی با خصلتهای بد و خبیث، روی آورد.
هوش مصنوعی: او در حال حرکت بود و از زرهاش خون میریخت و کلاهخودش نیز پر از خون بود.
هوش مصنوعی: به جمع سربازان آمد و جان خود را فدای آنان کرد، روحش را خداوند به جهنم برد.
هوش مصنوعی: زمانی که آن چهار پسر از رنگ آبی کشته شدند، ناگهان از مغز او همه چیز فرار کرد و دور شد.
هوش مصنوعی: زنخی که در ریش پلید مانند گراز است، از دل خود صدایی برمیآورد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.