گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

همی گفت کز زاده ی بوتراب

مرا خانه ی دودمان شد خراب

چو کوهی ز آهن بر آمد به زین

هیون تاخت در دشت کین خشمگین

به آیینه ی روی فرزند شاه

چو شد روبرو گفت آن کینه خواه

که ای هاشمی کودک نامور

بکشتی زمن چار نامی پسر

که همتای هر یک به مردی نبود

ز تاری سواران با کبر و خود

هم ایدون به خون درکشم پیکرت

ز مرگت بسوزم دل مادرت

بغرید مردانه هاشم نژاد

که ای بد گهر مردناپاکزاد

چه نالی تو بر چار فرزند خویش

چه سوزی به داغ جگر بند خویش

غم خویش خور سوک ایشان مدار

که اینک سرآرم تو را روزگار

به ناگاه چشم خداوند دین

به ازرق فتاد اندر آن دشت کین

که یکران به رزم جوان تاخته

سنان دلیری برافراخته

به پور برادر بترسید سخت

فرو ریخت خون از مژه لخت لخت

برآورد گریان دو دست نیاز

به درگاه داد آور چاره ساز

بگفت ای خدای بی انباز من

که هستی نیوشنده ی راز من

در این کارزارش یکی یار باش

یتیم حسن (ع) را نگهدار باش

بده چیره دستیش بردشمنا

به مرگش مسوزان روان منا

خدایا ببخشا جوانیش را

میاور به سر زندگانیش را

دراین گفتگو بود فرخنده شاه

که ناگه خروش آمد از رزمگاه

سنان یلی کرد ازرق دراز

سوی مینمه قاسم سرفراز

گران کرد قاسم رکاب سمند

سبک نیزه بر نیزه ی او فکند

چو اندر میان طعن چندی گذشت

رخ ازرق از خشم چون قیر گشت

سنانی بزد بر بر اسب مرد

که ماند او پیاده به دشت نبرد

یکی اسب زرینه برگستوان

شهنشه فرستاد بهر جوان

جوان زد بن نیزه را برزمین

چو پران تذروی در آمد به زین

خروشان سوی ازرق آورد روی

بدو حمله ور گشت پرخاشجوی

به دست دویل شد دو تیغ آخته

دو بازو به جنگ آمد افراخته

که از بیم شیر فلک باخت رنگ

بیفکند بهرام خنجر زچنگ

چو بر تیغ بگشود چشم

هم آورد بد گوهر آمد به خشم

بگفت این پرند آور آبدار

خود از کشته پور من است ای سوار

به زهر آب خورده است این تیغ تیز

که با وی همی جست خواهی ستیز

بدو گفت شهزاده ی نامدار

بدین سرفشان تیغ زهر آبدار

هم ایدون فرستمت سوی پسر

که مهمانش گردد به دوزخ پدر

ازین تیغ نوشانمت زهر مرگ

کفن سازمت آهنین ساز وبرگ

نبیند سرت زین سپس خود جنگ

نه ترکش به کار آیدت نی خدنگ

بسایم چو افتد ز زین پیکرت

به نعل سم باره آهن سرت

شنیدستم این ازسواران کار

که هشیار مردی تو در کارزار

بسی از فنون نبرد آگهی

کنون بینمت مغز ازهش تهی

ابرباره ناکرده تنگ استوار

چرا تاختی سوی جنگ ای سوار

یکی درنگر تنگ بگسسته را

ابر باره ستوار نابسته را

خم آورد بال ازرق بد گهر

که برتنگ توسن گشاید نظر

ندادش مجال آسمان یلی

بیفراشت بازو چو جدش علی (ع)

بزد تیغ و کرد از میانش دونیم

سپه را همه گشت دل پر زبیم

بدو از جهان آفرین آفرین

رسید از بلند آسمان بر زمین

شهنشه فرستاد وی را درود

وزان زخم مردانه او را ستود

چو از زین فتاد آن دو نیمه سوار

شد او را یله باره ی راهوار

بر آن نامور باره ی تیزگام

زر آموده زین و ستام و لگام

گزین پور سبط رسول امین

بزد آن بن نیزه را بر زمین

بجست از بر باره ی راهوار

برآب اسب زرینه زین شد سوار

یدک ساخت اسب خود و سوی شاه

به پیروزی آمد از آن رزمگاه

چو پیش آمد از باره گی شد فرمود

دو رخ بر رکاب شهنشاه سود

ز رخ سودنش بررکاب هیون

رکاب آهنین بود شد سیمگون

همی گفت زار ای شه نینوای

جهان را خداوند فرمانروای

از این رزمگه سرفراز آمدم

بکشتم بسی خصم وباز آمدم

چو ارزق دلیری فکندم به خاک

نمودم برو، جوشنش چاک چاک

فکندم در این پهنه پیکرش را

همان چار پور دلاورش را

به پاداش این خدمت ای شهریار

یکی جرعه آبم بده خوشگوار

که از تشنگی در تنم تاب نیست

بخواهم کنون مردن ار آب نیست

تو آب آفرین من چنین تشنه لب

دهم جان دراین کارزار ای عجب

شهنشه چو دید آنهمه لابه اش

ز مژگان به رخسار خونابه اش

سرتاجدار اندر افکند زیر

زمین را نمود از سر شک آبگیر

بگفت ای زرویت دلم شاد کام

نکو جستی امروز در جنگ نام

هزار آفرین بر دلیریت باد

بدان پنجه و زور شیریت باد

روان منت برخی جان شود

ز کار تو خشنود یزدان شود

چه سازم که در دست من آب نیست

ز شرم تو در تن مرا تاب نیست

دم دیگرت ساقی سلسبیل

به مینو کند آب کوثر سبیل

دم آخرین است لختی بچم

به بدرود غمدیده گان حرم

کزین رزم دیگر نیایی تو باز

نسازد کسی دیده سوی تو باز