گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

به پوزش به شه لختی نماز

وز آن پس به نرمی چنین راند راز

که عبدالله یقطر نامدار

زکین بد اندیش شد کشته زار

بگفت این و دستوری از شاه یافت

چو باد بزان سوی هامون شتافت

چو او رفت فرمانروای زمن

همه یاوران را نمود انجمن

وزان پس بدیشان چنین راز گفت

بد انسان که نزدیک و دورش شنفت

که عبدالله یقطر اندر عراق

بشد کشته از جور اهل نفاق

کنون نغز گفتار من بشنوید

خرد گرد آرید و آگه شوید

هر آنکس که با من بپیمود راه

شود کشته درکربلا بی گناه

ز مردان به جز سید الساجدین

نماند تنی زنده در آن زمین

هر آنکس که با اندیشد از جان خویش

بگیرد ره خانه ی خویش – پیش

رود تا به گرداب رنج و بلا

نیفتد چو من درصف کربلا

شنیدند از شاه چون این سخن

پراکنده گشتند آن انجمن

گروهی که بودند دنیا پرست

کشیدند از یاری شاه دست

نماندند برجا – ز یاران او

به جز اندک از جان نثاران او

که بودند از هاشمی زاده گان

همان راد مردان و آزاده گان

و دیگر تنی در شماره هزار

بماندند درموکب شهریار