به پوزش به شه لختی نماز
وز آن پس به نرمی چنین راند راز
که عبدالله یقطر نامدار
زکین بد اندیش شد کشته زار
بگفت این و دستوری از شاه یافت
چو باد بزان سوی هامون شتافت
چو او رفت فرمانروای زمن
همه یاوران را نمود انجمن
وزان پس بدیشان چنین راز گفت
بد انسان که نزدیک و دورش شنفت
که عبدالله یقطر اندر عراق
بشد کشته از جور اهل نفاق
کنون نغز گفتار من بشنوید
خرد گرد آرید و آگه شوید
هر آنکس که با من بپیمود راه
شود کشته درکربلا بی گناه
ز مردان به جز سید الساجدین
نماند تنی زنده در آن زمین
هر آنکس که با اندیشد از جان خویش
بگیرد ره خانه ی خویش – پیش
رود تا به گرداب رنج و بلا
نیفتد چو من درصف کربلا
شنیدند از شاه چون این سخن
پراکنده گشتند آن انجمن
گروهی که بودند دنیا پرست
کشیدند از یاری شاه دست
نماندند برجا – ز یاران او
به جز اندک از جان نثاران او
که بودند از هاشمی زاده گان
همان راد مردان و آزاده گان
و دیگر تنی در شماره هزار
بماندند درموکب شهریار