گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بکندش یکی چاه در رهگذر

به سر برش گسترد خاشاک و خار

سپهبد ندانسته بسپرد راه

بیفتاد چون ماه کنعان به چاه

سپه گرد آن چاه خرد و بزرگ

گرفتند مانند درنده گرگ

زچه بر کشیدند جنگی برش

ببستند بازوی زور آورش

بیاورد شوم اختری زشت نام

برهنه یکی استر بی لگام

برآن استرش بر نشاندند خوار

به تن چاک چاک و به دل داغ دار

دریغ ازمسیحی که کین ساختند

یهودان به بند اندرش آختند

جهانا چه بد دیدی از بخردان

زمردان و نام آوران و ردان

که ره نسپری جز به آزارشان

بکوشی پی درد تیمارشان

چه دیدی سپهرا زمردان دین؟

که داری زایشان دلی پر زکین؟

از آن پس که بستند کوفی سپاه

به زنجیر بازوی سالار شاه

درآن دم سپهبد یکی بنگریست

به کردار ایشان و لختی گریست

چو دیدش بدان گونه با مویه جفت

نکوهش کنان پور اشعث بگفت

که ای راد سالار شمشیر زن

چه مویی چنین زار برخویشتن؟

ز مردن نترسند هرگز یلان

نگریند از بیم جان پر دلان

سپهبد بدو گفت کای زشت کیش

مرا نیست این مویه ازبهر خویش

زمردان مرا مر به دل باک نیست

که بنگاه هر زنده جز خاک نیست

بود مویه و زاری ام بهر شاه

که پیماید او خود بدین مرز راه

ببیند ستیز ازشما کوفیان

بدو آید از سست عهدان زیان

بگفت این و از گفته بربست دم

سوی کاخ بردندش از ره دژم