گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

فرستاد وزان تیره دل یار خواست

به پیکار مسلم مددکار خواست

چنین داد سالار خود را پیام

که شد شرزه شیری برون از کنام

که پولاد جان است و خارا تن است

به کین چنگ و دندانش از آهن است

نجوید گریز و نترسد ز جنگ

به ما کرده او یک تنه کارتنگ

اگر لخت دیگر نبرد آورد

تهی مرز ما را زمرد آورد

فرستاده راگفت نا پاکخوی

که با پور اشعث زمن باز گوی

فزون از شمر کرده گردان تباه

نماند ه جز اندک به جای ازسپاه

که مسلم اگر کوهی از آهن است

شما بی شمارید واو یک تن است

همه پهلوانان با خود و تیغ

زیکین چو پویید راه گریغ

نه این است آیین مردان کار

ازین گفته بر دوده آزرم دار

نوند آنچه زان کینه گستر شنفت

دمان رفت و با پور اشعث بگفت

به گوینده گفتا چنین زشت نام

به فرمانده ازمن بگو این پیام

گمان تو اینست این جنگ و جوش

بود با یکی مرد خرما فروش

دلیری که با ما نبرد آزماست

یکی دشنه از دشنه های خداست

همان تند سیل است کاندر شتاب

دهد خانه ی زندگانی برآب

چو آتش کجا بر فروزد همی

به هر کشت کافتد بسوزد همی

جهان تا جهان گر شود پر سپاه

ز شمشیر او گشت خواهد تباه

دراین جنگ بیچاره گشتیم از وی

یکی بهر یاران خود چاره جوی