گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

مرا داد یزدان از آن رو شرف

که گردم ثناسنج شاه نجف

علی آن شهنشاه یزدان پرست

که باشد پرستنده اش هر چه هست

گزین داور شهربند وجود

که بر درگهش قدسیان را سجود

قوی دست حق پاک نفس رسول(ص)

شه دین و فرخنده شوی بتول

همین بس خدای جهان را سپاس

که او را علی بنده ی حق شناس

همین بس رسول خدا را درود

که حیدرش فرخنده داماد بود

ز پیشین رسول جهان آفرین

همی تا گه سید المرسلین(ص)

به باطن علی بودشان دستیار

برآورد از منکرانشان دمار

زقهرش درخشنده برقی جهید

زخشمش وزان بادی آمد پدید

شرر زان به قوم شعیب اوفتاد

وزین هستی عادیان شد به باد

پی غرق فرعونیان فوج فوج

عتابش به نیل اندر افکند موج

از او چوب موسی شد اژدر به دست

که جادوگران را به هم در شکست

وزو کرد جبریل فرخ به قهر

نگون امت لوط را هفت شهر

فزون از شمر سالیان پیش از آن

که در پیکر آدم آید روان

به زور یداللهی آن حقپرست

قوی دست پتیاره عفریت بست

و دیگر به فرخنده مهر اندرا

ز دم تا به دم بر درید اژدرا

چو لب شست از شیر و بالا گرفت

ره یاری شاه بطحا گرفت

اگر تیغ خونریز حیدر نبود

نشانی زدین پیمبر نبود

چو شاه حجاز آخرین حج گذاشت

وز آنجا به یثرب علم برفراشت

به جایی که آن را غدیر است نام

به فرمان دادار خیرالانام

جهاز هیونان به هم بر نهاد

به بالای آن بر شد و لب گشاد

که هرکس منم پاک پیغمبرش

امام است و مولا به دین حیدرش

علی بعد من جانشین من است

بدین تاجداری نگین من است

زنور من این شاه دین خلق شد

دو جانیم ما در یکی کالبد

به گوش اندر است این ز پیغمبرم

بدین اعتقاد از جهان بگذرم

اگر سالیان بشمرم صد هزار

ازیدون همی تا به روز شمار

اگر صد هزاران زبان باشدم

به هر یک هزاران بیان باشدم

زمدحش نیارم به جز اندکی

ز سیصد هزاران نگویم یکی