گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو روز دگر بر هیون سپهر

درخشنده هودج بیاراست مهر

خداوند دین داور حق پرست

زخلوتگه آمد به جای نشست

به بر خواند فرخنده عباس را

سپهدار دین زبده ی ناس را

بدو گفت:کای از پدر یادگار

شتربان بخواه و هیونان بیار

حرم را عماری به اشتر ببند

که زی مکه باید شد ای ارجمند

یل گیتی افروز با آفرین

سپهدار نام آور شاه دین

خداوند دین را ستایش نمود

وزان پس فرستاده ای راسرود

که آرد ز هامون شتربان گله

گزیند ازآن پس هیون یله

به فرمان سالار فرخ نژاد

فرستاده ای شد به هامون چو باد

همه ساربانان به بر خواند و گفت

سخن ها کز اسپهبد شه شنفت

شتربان چوآگه شد ازسرگذشت

به شهر اندر آورد اشتر ز دشت

کشیدن اشتران رابه زرین مهار

به هر یک بزد هودجی شاهوار

ز رویین درا چون درآمد خروش

سپهبد رسید آن خروشش به گوش

زجا جست مانند پرآن تذرو

بیفراشت بالا چو یا زنده سرو

به اهل حرم گفت میر جوان

که وقت رحیل است ای بانوان

برآمد زگفتار سالار نیو

زاهل حریم شهنشه غریو

به پا خاست خاتون مریم کنیز

همه بانوانش به همراه نیز

خروشان و جوشان رده دررده

همه دل پریشان و ماتمزده

خرامید ازپرده زینب برون

چو مهر ازپس پرده ی نیلگون

جدا شد یکی زان میان با شتاب

چنان ذره از پرتو آفتاب

برفت و به عباس داد این خبر

که آمد مهین دخت خیرالبشر

شنید این چو اسپهبد ارجمند

بیفراخت بالا چو سرو بلند

کشید ازمیان دشنه ی سر درو

درآن انجمن گشت او پیشرو

بزد نعره چون ضغیم پرزخشم

که ای اهل یثرب بپوشید چشم

که چون مه برون شد زبرج سرای

بهین دخت پیغمبر پاکرای

جوانان هاشم نژاد گزین

برآهیخته ازمیان تیغ کین

زده حلقه یکسر درآن انجمن

پس و پشت عباس شمشیر زن

زگلبرگ رخ بر زمین لاله پاش

برآمد به گردون غو درو باش

ندا آمد از کردگار جلیل

به شاگرد شیر خدا جبرییل

که بردار فوجی زخیل ملک

چمان شو به سوی زمین ازفلک

چو رفتید یک سو به شیب ازفراز

غلامانه بر دخت شاه حجاز

به پوزش درود و نیاز آورید

به پاس شکوهش نماز آورید

ملایک رده بر رده صف به صف

همه اندر آن بزم بهر شرف

پر و بال سازید فرش تراب

که تا بگذرد دختر بوتراب

زگردنده گردون سروشان همه

چو رعد بهاران خروشان همه

چمیدند سوی زمین پرفشان

بدانسان که دادار فرمودشان

همه گستراندند پرهای خویش

که خاتون براو بر نهد پای خویش

سخن کوته آمد برون دخت شاه

به کوی ازحرم همچو یک چرخ ماه

به هودج درون شد چو رخشنده مهر

ابر هودج نیلفام سپهر

دگر بانوان شه راستین

ابر ناقه گشتند محمل نشین

چو گشتند آن پرده گی ها سوار

به برخواست شه باره ی راهوار