گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

بیامد به نزد شه راستین

محمد گزین پور ضر غام دین

چو آمد به نزدیک فرخنده شاه

توگفتی قرین شد به خورشید ماه

دو تا کرد بالا و بوسید خاک

کشید از درون ناله ی دردناک

که ای چون پدر برتر ازهر چه هست

زبر دست شاهان تو را زیر دست

بفرما که عزم کجا می کنی؟

ازاین مرز دوری چرا می کنی؟

چنین دانم ای شه که جویی فراق

ازاین پاک تربت به سوی عراق

بدانجا مرو سوی بطحا شتاب

که انجاست کارتو با چاه و آب

درآنجا درنگ ار نبودت به کام

سبک سوی مرز یمن کن خرام

که اهل یمن دوستار تواند

به فرماندهی خواستار تواند

درآنجا درنگ ار نبودت به کام

سبک سوی مرز یمن کن خرام

که اهل یمن دوستار تواند

به فرماندهی خواستار تواند

در آنجا هم ار شد دگرگونه کار

سوی بادیه بند از آن مرز- بار

مرو زی عراق ای برادر مرو

یکی پند کهتر برادر شنو

تو دیدی که با مرتضی و حسن

چه کردند آن قوم پیمانشکن

مکن دوده را بی خداوندگار

مکن شهر دین را تو بی شهریار

چو فرخ برادرش را دید شاه

بدان پوزش و ناله و اشگ و آه

مراورا چو جان تنگ دربر گرفت

به افغان او مویه اندر گرفت

سرودش که ای پر دل نامور

به مردی مرا یادگار از پدر

همه هر چه گفتی پسندم درست

مرا دربه سوی تو و رای توست

ولی رفتنم زی عراق ازحجاز

بود حکم دانای پوشیده راز

مرا غیر فرمانبری چاره نیست

وزین پس نیارم درین ملک زیست

یکی نامه پس شاه فرخ سرشت

به اندرز فرخ برادر نوشت

بدو داد واو رفت و شه باز ماند

به رخ بر همی از مژه خون