گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

سپهر آفرینا زمین داورا

تویی مهربان بنده گان پرورا

تویی آفریننده ی هر چه هست

تویی پاک دادار بالا و پست

تو یکتا خدایی و غیر از تو نیست

یگانه است ذات خدا و دو، نیست

پرستش تو را زیبد ای پاک ذات

که قائم به ذات تو شد کائنات

مرا گر زبانی ست، گویای توست

مرا گر دلی هست جویای توست

تویی روز و شب در زبان و دلم

ز یاد تو پیوند بر نگسلم

اگر جز تو را یاد کردن نکوست

همان یاد پیغمبر و آل اوست

از آن رو که یاد تو شد یادشان

عطای تو این منزلت دادشان

خدایا بدان جانفزا نام ها

که نیکانت دیدند از آن کام ها

به آن گوهر تاج آزده گان

مهین تاجبخش فرستاده گان

که بود ایزدی مهر درپشت اوی

قمر شد دونیم از سر انگشت اوی

به آن نیکراه و خوش آیین اوی

به ستواری باره ی دین اوی

به فرخنده داماد آن تاجور

شه دین خداوند جن و بشر

علی آنکه شد روح را رهنمای

جهانسوز شمشیر و شیر خدای

به بانوی پوشیده روی بهشت

که دست تو او را زعصمت سرشت

به فرخنده پور پیمبر حسن(ع)

شهنشاه روشندل پاک تن

به فرمانروای شهیدان عشق

سوار سرافراز میدان عشق

به نه تاجور حجت دین پناه

ز نوباوگان شه کم سپاه

به ویژه مهین داور داوران

جهانبان گیتی کران تا کران

خداوند دین مهدی تاجور

شه غایب از آل خیر البشر

که بر من در فیض بنمای باز

مرا ساز از غیر خود بی نیاز

تو با خود مرا آشنایی ببخش

ز بیگانه گانم رهایی ببخش

چراغ من از نور خود برفروز

به جز خود هر آنچه سراسر بسوز

مرا از می بیخودی مست ساز

پس از نیست کردن به خود هست ساز

ببخشا همه زشت هنجار من

مکن کار با من چو کردار من

بپوشان مرا دیده از غیر خویش

مرا جز ره خود مینداز پیش

زهر دامنی بگسلان دست من

به جز دامن رحمت خویشتن

زکاری که ذات تو خوشنود نیست

بگردان رخم کاندرآن سود نیست

نگویم چنین یا چنان کن به من

تو میدانی و رحمت خویشتن

بود گر ز کوهم فزون تر گناه

بر بخششت هست کم تر ز کاه

نترسم که خواهشگرم در شمار

بود پاک پیغمبر تاجدار