گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

نه درسر- به جز شور دلدارشان

نه در دل به جز خواهش یارشان

به خود جمله را یار و دمساز دید

به سر نهان محرم راز دید

حجاب ازسر چشمشان باز کرد

هویدا به ایشان همه راز کرد

دو انگشت از یکدگر برگشود

به ایشان نمود آنچه باید نمود

به آن نامداران با فرهی

از آن سوی پرده بداد آگهی

بدانجا که شاید چو لختی نگاه

نمودند یاران فرخنده شاه

بدیدند بی پرده روی نگار

همان دل فریبنده ی جانشکار

زهر چیز خود چون که رخ تافتند

ز هرچ آن بباید خبر یافتند

به جایی که عقل اندر آن پا به گل

رسیدند و دیدند با کام دل

رده در رده حور مینو سرشت

ستاده به گلزار خرم بهشت

گرفته به کف هر یکی جام نور

پر از باده ی جانفزای طهور

همه قد چو طوبی بیاراسته

به خود غنج و زیور بپیراسته

بدان تشنه کامان جام بلا

به ایما بدادند بر خود صلا

که ماییم مشتاق روی شما

گرفتار و پابند موی شما

یکی رحمت آرید بر حالمان

برآرید از مهر، آمالمان

سوی ما زدنیا سپارید گام

ز دیدار ما را برآرید کام

اگر چند فردوس ماوای ما است

ولی چون جحیم از فراق شما است

بدین چهر و بالای ما بنگرید

سوی باغ جنت یکی بگذرید

بر ما که از آب صافی ترست

شما را همه بالش و بسترست

زسرچشمه ی نور و غلمان و حور

خدا را چه دیدید یاران قصور؟

که دل برگرفتید ازمهرشان

نکردید شاداب از چهرشان

نمانید ما را دراین اشتیاق

که دیگر نداریم تاب فراق

چو دیدند یاران فرخ سرشت

سمن صورتان ریاض بهشت

دل از غیر دلدار پرداختند

سر و جان و هوش و خرد باختند

همین بد که درعشق دادند جان

به دل می خریدند تیغ و سنان

الا تا نگویی که یاران شاه

همان با وفا جان نثاران شاه

بدادند سر بهر حور و قصور

ویا بهر تسنیم و آب طهور