گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو گردید ازکین چرخ بلند

شه شرق درباختر شهربند

جگر گوشه ی سیدالمرسلین

حسین آن جهانداور بی قرین

برافراشته خرگه اندر نشست

چو بر عرش دادار بالا و پست

سرافراز یاران شه با نیاز

بدو برنیایش نموند ساز

به پوزش برآن خداوند دین

بسودند رخسارها – برزمین

چو لختی برآمد –گشود آن جناب

در از پر گهر درج یاقوت ناب

بدانسان کز آن شاه در خورد بود

زمانی جهان آفرین را ستود

نبی (ص)و علی (ع) را ثنا کردساز

پس آنگه به یاران چنین گفت باز

بدانید و آگاه باشید – هان

که اندر چنین ورطه ای ناگهان

مرا روی داده یکی کارسخت

که برمن بگرید ازآن چشم بخت

که ای نامداران پاکیزه دین

زجان آفرین برشما آفرین

ندانم به روی زمین سربه سر

زیاران خود کس وفادارتر

ندارند دست ازمن این قوم دون

مرا تا نریزند برخاک و خون

ولی جز من این لشگر بی شمار

به آزردن کس ندارند کار

شما را من ای نامور یاوران

بزرگان و آزاده گان و سران

تن آزاد کردم ز پیمان خویش

رها ساختم دل ز فرمان خویش

کشیده است تا شب پرند سیاه

سوی مسکن خود سپارید راه

به جمازه ی شب سواری کنید

تن و جان خود را حصاری کنید

پس آنگه به فرزند فرمود باز

چراغ سراپرده خاموش ساز

از آنرو که درتیرگی شرم نیست

کسی را - زروی کس آزرم نیست

برآورد از دل جوان آه سرد

همه شمع خرگاه خاموش کرد

چو شد جای تیره چراغ وفا

بگشتند برخی به یاد جفا

گروهی که بودند دنیا پرست

کشیدند از یاری شاه دست

بجستند از جای و زان انجمن

برفتند زی بنگه خویشتن

برون رفت هر کس که بیگانه بود

بماند آنکه در خورد آن خانه بود

چو بیگانه یکران از آنجا براند

خدا خانه با آشنایان بماند

مقیمان آن خانه با درد و داغ

چو روشن نمودند زان پس چراغ

پراکنده شه دید یاران جمع

به جز چند پروانه بر گرد شمع

همه شعله ی عشق افروخته

پر و بال خود رابدان سوخته

نه درتن دگر پر پروازشان

نه جز عشق جانان کس انبازشان

همه لعل کان بدخشان عشق

همه پر بهار در عمان عشق

همه عشق بازان آن شهریار

زخود بی خبر محو دیدار یار

همه دشمن شوکت و شان و فر

همه جان فروشان ز پا تا به سر

همه میگساران پیمانه نوش

درون ها پر از راز و لب ها خموش

سپهر فنا را همه آفتاب

میان خالی از خویشتن چون حباب

همه دل نشان کرده و جان و سر

بر ناوک مرگ و تیغ خطر

خداوند آن بنده گان را چو دید

به پاکیزه دیدارشان بنگرید

همه خویش را دید از رویشان

برون کرده سر از بن مویشان

به چشم نهان هر قدر بنگرید

درون و برونشان پر از خویش دید

بلی! ما و من ازمیان چون رود

شوی تو همه اوی و او تو شود

تهی کاخ دل چو ز شیطان شود

درآن جا خداخانه یزدان شود

از آن پس که آن آزمون کردشان

ستود و نوازش فزون کردشان

پی حکمتی پس چنین گفت باز

به هاشم نژادان شه سرفراز