گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

چو گفت این ابولفضل (ع) راپیش خواند

بدان سرفراز این چنین راز راند

که زی لشگر کوفه شو رهسپار

ببین تا چه جویند از این کارزار؟

تنی بیست از یاوران را ببر

به همراه ای یادگار پدر

سپهبد برفت و ببرد آن سران

چنین گفت با لشگر کافران

که بهر چه زینسان دلیر آمدید؟

سوی بیشه ی شرزه شیر آمدید؟

بگفتند آن فرقه ی پر فساد

که این است فرمان ابن زیاد

که گردن به گفتار او در دهید

سراسر به فرمان او سر نهید

شما را دهد میر ما زینهار

وگرنه گرایید زی کارزار

بدان تیره هوشان بی نام و ننگ

چنین گفت سالار پیروز جنگ

بمانید لختی که با شهریار

بگویم من این گفت نا استوار

بگفت این و آن شبل شیر خدای

روان شد سوی شاه فرمانروای

پیام سپه را بدو باز گفت

بدو خسرو دین چنین راز گفت:

برو بازگو کامشب از من عنان

بپیچید تا با خدای جهان

به زاری درود و نماز آورم

به بدرود لختی نیاز آورم

کنم با شما چون که فردا شود

همه آنچه فرمان یزدان بود

سپهبد بیامد بگفت و عمر

نپذرفت فرمان آن تا جور

همی راه پیکار می جست باز

همی خواست باز آورد ترکتاز

سپه کاین بدیدند تیغ زبان

کشیدند بردشمن بد گمان

که اف باد بردین و ایمان تو

تفو باد برعهد و پیمان تو

به فرزند دارای آخر زمان

چرا می نبخشی یک امشب امان؟

که بگذارد ازبهر داور نماز

سراید شبی راز با بی نیاز

چنان شد که از گرد خرگاه شاه

پراکنده گشتند کوفی سپاه

سپه را عمر چون دگرگونه دید

از آن کوشش کین عنان درکشید