گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

رسید آنچه بر آل احمد – ستم

همه ازعرب بود نی از عجم

زکین رزم جستند با داورا

نه با سبط مظلوم پیغمبرا

کسی کو بود شاه دنیا و دین

بود رزم آن رزم جان آفرین

چو پر گشت از لشگر آن دشت کین

به شه گفت شهزاده ی راستین

علی اکبر آن شبه خیرالبشر

حسین علی را گرامی پسر

که از کوفه آید پیاپی سپاه

پی رزم ما ای جهاندار –شاه

شگفتا که نامد برون یک سوار

پی یاری ما – زکوفه دیار

به فرزند فرمود فرخنده شاه

که آیند یاران ما هم ز راه

درآندم یکی گردآمد پدید

چو آن گرد را داور دین بدید

بفرمود کای جان نثاران من

مر این گرد باشد ز یاران من

سراسر نماییدشان پیشباز

به سوی من آرید با خود فراز

چو رفتند یاران پاکیزه خوی

بدیدند دو پیر کافور موی

که تازند باهم تکاور به راه

پیاده به همره غلامی سیاه

سرو روی و دستار مو پر غبار

از ایشان عیان نور پروردگار

نو ردیده فرسنگ های گران

پی یاری داور داوران

دو پیر سرافراز با فر و زیب

یک مسلم راد و دیگر حبیب

که بودند ز اصحاب خاص رسول

به دین پیرو پاک شوی بتول

چو دیدند آن مهتران را زدور

زبان پر ز تسبیح و سر پر زشور

سراسر ز توسن به زیر آمدند

بر آن دو فرزانه پیر آمدند

بگفتند شان بس درود و سلام

وزان پس چمیدند سوی امام

چو بیننده شان روی شه را بدید

بسودند برخاک روی سپید

پس آنگه نهادند با اشک و آه

به پوزش سرخویش بر پای شاه

که ای درخور کرسی کبریا

سرافراز سبط شه انبیا

به پابوس تو گرچه دیر آمدیم

پی جانفشانی دلیر آمدیم

چو در پای تو جانفشانی کنیم

به پیرانه سر نوجوانی کنیم

کشید اندر آغوششان شاه تنگ

بزد بوسه برموی کافور رنگ

بفرمود: کای پیروان رسول

زکردارتان شاد شوی بتول

بسی شاد گشتم ز دیدارتان

خدا باد راضی زکردارتان

کشیدید سختی به راهم همی

ازین رنجتان عذر خواهم همی

شنیدم که آن هر دو پیر کهن

به کوفه درون داشتندی وطن

شه دین چو جا کرد درکربلا

به کوفه شد این داستان برملا

حبیب ظاهر شنید این خبر

به دل کرد پنهان خیال سفر

یکی روز از خانه بیرون چمید

به بازار کوفه به مسلم رسید

بدیدش که استاده آن پاک هوش

بر دکه ی مرد حنا فروش

بدو گفت: بعد از درود و سلام

که دهان ای برادر تو را چیست کام؟

بدو گفت: حنا بخواهم خرید

که سازم بدان سرخ موی سپید

بدو گفت آن مهتر کامیاب

بیا تا نمایم تو را آن خضاب

که تنها نه رنگین کند موی تو

کند سرخ پیش خدا روی تو

خضابی کز آن زیور دین کنند

وزان عاشقان چهره رنگین کنند

خضایی که اندر دم واپسین

گذارند بر موی مردان دین

بگفتا به جز خون به میدان عشق

خضابی ندارند مردان عشق

تو را زین خضاب است گر آرزوی

سوی کربلا با من اکنون بپوی

که درآن زمین خسرو کم سپاه

به عزم شهادت زده بارگاه

به همراه او اهل بیت رسول

غریب اند و بی یار و زار و ملول

چو مسلم شنید این سخن را حبیب

برفت از سرش هوش و از تن شکیب

همان لحظه با یار روشن روان

سوی خانه رفتند زار و نوان

حبیب سر افراز با بنده گفت

که رازی است از من بباید شنفت

از آن پرورید ستمت سالیان

که راز من ازخلق داری نهان

ستور من و مسلم نامور

نهانی ز مردم – به دروازه بر

بمان اندر آنجا که آییم ما

وز آنجا شتابیم زی کربلا

مرآن بنده ی راد ازجای جست

برفت و ابر توسنان بر نشست

زکوفه برون رفت و از راه دور

باستاد برکف عنان ستور

زمانی همی سوی ره بنگرید

رخ خواجگانش نیامد پدید

به خود گفت گویا که ازبیم جان

پشیمان شدند از سفر خواجگان

همان به که من خود شتابم همی

مگر این سعادت بیابم همی

بزد اسب و آمد بدانسو روان

که گشتند پیدا برو خواجگان

حبیبش بزد بانگ کای بیوفا

عنان بازکش کآمدم از قفا

گمانم نبدکاندرین روز تنگ

گریزی و نام اندر آری به تنگ

چو آن بنده بشنید آوای پیر

باستاد و از باره آمد به زیر

به جان آفرین خورد سوگند سخت

که ای نامور خواجه ی نیکبخت

نبودم به دل برخیال فرار

زمن کی زند سرچنین زشت کار؟

چو لختی دراینجای کردم درنگ

نگشتید پیدا و شد وقت تنگ

بگفتم همانا زین ترکتاز

شما را پشیمانی آمد فراز

سوی کربلا کردم آهنگ راه

که خود جان کنم برخی جاه شاه

بدو خواجگان آفرین خواندند

سپس باره زی کربلا راندند

نبشتند اینگونه اهل خبر

که درکربلا شاه پیروزگر

پس از قتل مسلم به جا بود از وی

یکی جفت با کودکی خوبروی

که آن ماهرو نیز با سعی مام

بشد کشته اندر رکاب امام

ندانم که آورد با خویشتن

بدان رزمگه مسلم آن هر دوتن

ویا از پی او سپردند راه

پی یاری داور کم سپاه