گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

از آن شد پیاده شه حق پرست

به زین دگر باره گی بر نشست

چنین تا به شش اسب را شد سوار

نگشتند زان شش یکی رهسپار

چو این دید شاه پیمبر نژاد

به یاران فرخنده آواز داد

که این بوالعجب جای را چیست نام؟

یکی داد پاسخ چنین با امام

بود غاضریات این سرزمین

کز آن باره ی شاه شد سهمگین

بفرمود فرزند خیر البشر

که این دشت را هست نام دگر

برآورد گوینده چون نی نوا

که باشد دگر نام او نینوا

بدوگفت سبط رسول (ص) امین

که نام دگر او هست شاطی الفرات

شه راز دان باز گفتا بدو

گرش نام دیگر بود بازگو

هم او گفت:ای شاه اهل ولا

بود نام این سرزمین کربلا

شهنشاه فرمود اگر کربلا است

مرامنزل محنت و ابتلا است

بود این زمینی که دادم خبر

ازین پیش پیغمبر راهبر

همان وادی سوک وماتم بود

همان جای رنج دمادم بود

همانجا که از کین شمر شریر

شود زینب بی برادر اسیر

زمین غم وپهنه ی ابتلا ست

دراو تربت پاک اهل ولاست

چو لختی چنین گفت با اشک وآه

بفرمود آن خسرو کم سپاه

گشایید بار اندر این سرزمین

که ماراست منزلگه آخرین

درآن پر بلا پهنه ی غم فزای

سراپرده ی شاه شد عرش سای

به فرمان شه نامداران دین

گزیدند منزل درآن سرزمین

درآن دم به دانای راز نهفت

سر بانوان ام کلثوم گفت:

که ای تاجور شاه پیروزگر

بهین یادگار از نیا وپدر

کدامین دیار است این سرزمین؟

که از دیدنش گشتم اندوهگین؟

به خواهر بفرمود دانای راز

که ای بانوی بانوان حجاز

پس ازجنگ صفین من وباب خویش

چو زی مرز خود ره گرفتیم پیش

فتاد اندر این پهنه مارا گذار

فرود آمداز باره آن شهریار

نهاد آن خدیو زمین و زمن

سرتا جور درکنار حسن

یکی لحظه چشمش فرو شد به خواب

چو ازخواب بیدار شد آن جناب

خروشان شد وگریه آغاز کرد

ره ناله ازنای دل باز کرد

ازو شد پژوهنده فرخ حسن

که ای تا جور باب والای من

دل ازهر غم ورنجت آزاد باد

چه اندوه بد کت چنین روی داد؟

بدو گفت دارای دین بوتراب

که دید اندر این دم روانم به خواب

شده این زمین همچو دریای خون

حسینم (ع) در آن موج خون باژگون

بسی بر تپید و ورا هیچ کس

نگردید غمخوار و فریاد رس

بگفت این و افشاند از دیده آب

پس آنگاه فرمود با من خطاب

که برتو اگر این بلا بعد از این

رسد ناگهان اندر این سرزمین

چه خواهی نمود ای گرامی پسر؟

شکیبا ویا گردی آسیمه سر؟

بگفتم همی خواهم ازکردگار

که بخشد شکیبم درآن سخت کار

چو این راز بشنید بانو زشاه

به سر بر پراکنده خاک سیاه

همی برگل آهسته زیر نقاب

فرو ریخت از نرگسین اش گلاب

چون این زینب از خواهر خویش دید

دمان سوی فرخ برادر دوید

بزد دست ودامانش محکم گرفت

به برگل گل از لاله شبنم گرفت

بگفت ای روان نیا وپدر

به جا مانده از دوده ی نامور

همانا که بر مرگ تن داده ای

به راه اجل چشم بنهاده ای

بدو گفت شاهنشه نینوا

بلی ای ستمدیده ی بینوا

چو بانو شیند این ز شاه زمن

بزد لطمه بر چهره ی خویشتن

به سوی برادر همی بنگریست

به زاری چو ابر بهاری گریست

ز افغان آن بانوی محترم

برآمد خروش از زنان حرم

چنین با خداوند دین گفت باز

مهین دختر حیدر سرافراز

که ما را سوی تربت مصطفی (ص)

ببر ای شهنشاه اهل ولا

بدو گفت شاهنشه عالمین

فروغ جهان بین زهرا حسین

که ای روح قدسی تو را پرده دار

نبینی که این لشگر نابکار

گرفتند بر من سر راه تنگ

همه نیزه وتیغ و زوبین به چنگ

کجا سوی درگاه خیرالبشر

توانم از اینجای شد رهسپر

همانا ندانی که جان آفرین

مرا کشته خواهد دراین سرزمین

چو از شاه بانو شنید این سخن

بزد چاک بر جامه ی خویشتن

نگون گشت برخاک وبیهوش شد

تو گفتی که از پیکرش توش شد

چو لختی چنین بود آمد به هوش

چو مرغ ازدل زار برزد خروش

به بالینش آمد شه راستین

بسایید برچهره اش آستین

بدو گفت: کای خواهر داغدار

چو بینی مرا کشته درکارزار

گریبان مکن چاک ومخراش روی

پریشان مکن سنبل مشکبوی

صدا را به آه ونوا را بلند

مکن ای دل افسرده ی مستمند

بگفت این واو را به فغان وآه

بیاورد و بنشاند در خیمه گاه