گنجور

 
ابن یمین

سپهرا من از گردشت فارغم

مرا کی توانی که غمگین کنی

نه نایم که بر بسته باشم کمر

بدان تا مرا کام شیرین کنی

نه نرگس که سر پیشت آرم فرود

گرم افسر و تاج زرین کنی

گرفتم که ایوان قصر مرا

ز خشت زر و نقره پر چین کنی

نمیارزدم این تنعم بدان

که در آخرم خشت بالین کنی

 
 
 
فردوسی

سپاه دو کشور پر از کین کنی

زمان و زمین پر ز نفرین کنی

اسدی توسی

شوی کار دیو بدآیین کنی

پس آنگاه بر دیو نفرین کنی

سلمان ساوجی

سپهرا من از شادیت غارغم

مرا چون توانی که غمگین کنی

ندارم ز تو هیچ امید و بیم

اگر مهر وزری و گر کین کنی

نه میخم که بندم به پیشت کمر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه