گنجور

 
ابن یمین

یکچند شد که بر هدف دل کمان چرخ

تیر از کمین گشاد و فروبست کار من

وز دور نا موافق و ایام مختلف

آشفته شد چو زلف بتان روزگار من

وز اختلاف گردش گردون دون نواز

اغیار من شدند کنون یار غار من

وز صرصر هموم و دم سرد حاسدان

بی برگ و بینوا چو خزان شد بهار من

با عقل کار دیده که در حل مشکلات

رای ویست مؤنمن و مستشار من

گفتم از آنچه میکشم از دهر شمه ئی

زان پس که در گذشت ز حد اضطرار من

گفتا که مسپر ابن یمین جز طریق صبر

کاینست در حوادث دهر اختیار من