گنجور

 
ابن یمین

تریاق و ارقمست مرا بر سر زبان

این قسم دشمنان بود آن حظ دوستان

کمتر ز نحل می نتوان بود کان ضعیف

هم نوش را محل شد و هم نیش را مکان

بحریست خاطرم که چو برخاست موج او

گاهی نهنگ و گه صدف افکند بر کران

طبع من ار نه ابر بهارست پس چرا

کردند با هم آتش و آب اندرو قران

ابرست در حقیقت ازان رو که ابر وار

هم در فشانش بینم و هم صاعقه جهان

در باغ عمر خویش کسی کو بنام من

تخمی فشاند ز آب سخن دادمش روان

گر تخم بد فشاند همه خار و خس درود

ور تخم نیک بود گلش رست و ضیمران

دارم زبان سنان وش و بر کس نمیزنم

خود را مزن گرت خردی هست بر سنان

من خود گرفتم ابن یمین گشت در ثبات

کوهی کش از مکان نبرد صدمت زمان

آخر نه هر ندا که بکهسار در دهی

آید بگوش تو هم از آنسان صدای آن