گنجور

 
ابن یمین

الا ایصبا خدمتم عرضه دار

بدرگاه دستور با زیب و زین

سرسرکشان کز بلندی قدر

همی بسپرد تارک فرقدین

اگر بگذرد برق تیغش بکوه

بلرزد چو سیماب در کان لجین

ز بیم سخای در افشان کفش

شود زرد رخ همچو بیجاده عین

بگویش که سوی خراسان خرام

که در دین ز حب وطن نیست شین

همان تا نهد خصم بر سر کلاه

ز ایران برانش بخف حنین

اگر خصم گوید که من چون تو ام

خرد صدق را باز داند ز بین

بصورت بود عین چون غین لیک

بود نهصد و سی کم از غین عین

حسن نیست با عدل تو چون منی

بتیغ ستم خسته همچون حسین

بیا کام ابن یمین را برآر

که در ذمت همتت هست دین

تو در نیکنامی بمان جاودان

که آمد بد اندیش را حین حین