گنجور

 
ابن یمین

ای نسیم صبحدم زانجا که لطف طبع تست

گرچه میدانم که هستی سخت سست و ناتوان

یک سحر بگذر ز بهر خاطر ابن یمین

بر جناب خسرو عادل امیر شه نشان

سرور گیتی شهاب دولت و دین بوالفتوح

آنکه زیبد خاک پایش تاج فرق فرقدان

آنکه باز همت او چون کند عزم شکار

کرکس گردون رباید چون کبوتر ز آشیان

چون بدانعالیجناب جنت آسا بگذری

عرضه دار اول زمین بوسم بعزت بعد از آن

گو رهی ز انعام عامت داشتی اسبی پیلتن

گفته ئی بودند او و رخش رستم توأمان

نرم رو بودی چو آب و تیزتک مانند باد

سم چون پولاد او بر خاک ره آتش فشان

گه شدی سوی بلندی چون دعای مستجاب

گه به پستی آمدی همچون قضای آسمان

بر مثال اسب شطرنج از بساط روزگار

طرح کردش چرخ بازیگر بحیلت ناگهان

وینزمان در پیش دارد بنده راهی آنچنانک

کش سر و پائی نمی بیند چو راه کهکشان

خاصه در فصلی که مرغابی ز سرما روز و شب

در هوای بابزن باشد بر آتش پر زنان

آنچنان راهی درینموسم که گفتم وصف آن

با دلی ازغم سبکسار و زمحنت سرگران

ای سوار عرصه مردی و رادی ذات تو

خود بگو آخر پیاده قطع کردن میتوان

تا ز دور چرخ گردان اشهب روز سپید

ادهم شب را بود پیوسته اندر پی دوان

ابلق توسن نهاد آسمان رام تو باد

بخت و دولت در رکاب و فتح و نصرت همعنان