گنجور

 
ابن یمین

مرا زین پیش خاطر چندگاهی

بانواع سخن میبود مایل

غزل میگفتم و مدح و مرائی

هجا گفتن نبودم نیز مشکل

کنون از جور گردون بسته بینم

در گوهر فشانی بر افاضل

غزل را عشق باید عشق را یار

ندارم من یکی زین هر دو حاصل

بمدحت هم نیابم اهتزازی

ز صاحب منصبان بی فضایل

هجا را نیز اثر چندان نبینم

درین مشتی خسیس دون جاهل

کنون چون زنده را فهم سخن نیست

مدیح مرده باشد سعی باطل

چو حال شعر از اینسان شد که گفتم

همان بهتر کزین پس مرد فاضل

مراثی و غزل دیگر نگوید

شود از زیور اشعار عاطل

ندارد رنجه خاطر تا تواند

بمدح و هجو این مشتی اراذل