گنجور

 
ابن یمین

صاحبا مدتیست تا کردم

خدمتت آنچنانک بد مقدور

هر چه فرموده ئی ز باطل و حق

بوده امر ترا بجان مأمور

نه مرا هست عز و منصب و جاه

نه شراب و کباب و نه منظور

هر که از بهر خدمت مخلوق

گردد از وصل دوستان مهجور

چون ز جنس هنروران باشد

بر سه نوعست حالتش مقصور

راحتش گر فزون بود از رنج

اندکی سعی او بود مشکور

ور بود رنج و راحتش یکسان

این هم از کار نیست چندان دور

ور فزونست رنجش از راحت

هست بیمزد دیو را مزدور

چون من از فرقه سوم گشتم

که بهر عشوه ئی شوم مغرور

عقل داند کزین سلیم دلی

مرد گردد با حممقی مشهور

زین پس ار سر بتابم از خدمت

شاید ار خواجه داردم معذور