گنجور

 
ابن یمین

با خرد در حجره دل دوش صحبت داشتم

شکوه ها میکردم از دوران این نیلی حصار

گه زحل و عقد او با هم سخن میراندیم

گاه میکردیم سر نحس و سعدش آشکار

گفتم آخر چیست موجب کاین سپهر دون نواز

با هنرمندان ندارد غیر خصمی هیچکار

داشت قصد آن که از پایم در آرد بیگناه

گر نمیشد دستگیر من مسیح روزگار

عالم عادل علاءالدین که از انفاس او

بر سپهر چارمین گردد مسیحا شرمسار

آنکه در قلب طبایع آن تصرف باشدش

کآرد اندر طبع دی پیدا مزاج نو بهار

و آندگر فرزند وی مولی شهاب الدین که نیست

در جهان امروز مثل او حکیمی هوشیار

آنکه لطف جانفزای او ز روی خاصیت

نوشدارو سازد از آب بن دندان مار

جان من بخشیده احسان ایشان هر دو شد

باد جان هر دو تا روز قیامت پایدار