گنجور

 
ابن یمین

بنگر چه سرخ چشمی و شوخی همیکند

با من کبود روی سپهر سیاه کار

بر خوان روزگار نگردم بصبر سیر

اینست کار بنده بتر زین مخواه کار

کارم تباه میکند این چرخ دون پرست

ز آن غصه کم نیافت چو دونان تباه کار

با من همی کند ز بدی هر چه میکند

با دیگریش نیست بدین رسم و راه کار

مهمان اگر رسد برم-از شرم نیستی

ماند سرم بپیش درون چون گناهکار

هست اینزمان مباشر کار آنکه نیستش

از راه طبع جز غم آب و گیاه کار

ابن یمین گشایش کارت ز حق طلب

نگشایدت ز هیچ امیر و ز شاه کار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode