بنگر چه سرخ چشمی و شوخی همیکند
با من کبود روی سپهر سیاه کار
بر خوان روزگار نگردم بصبر سیر
اینست کار بنده بتر زین مخواه کار
کارم تباه میکند این چرخ دون پرست
ز آن غصه کم نیافت چو دونان تباه کار
با من همی کند ز بدی هر چه میکند
با دیگریش نیست بدین رسم و راه کار
مهمان اگر رسد برم-از شرم نیستی
ماند سرم بپیش درون چون گناهکار
هست اینزمان مباشر کار آنکه نیستش
از راه طبع جز غم آب و گیاه کار
ابن یمین گشایش کارت ز حق طلب
نگشایدت ز هیچ امیر و ز شاه کار