گنجور

 
ابن یمین

غلام همت آنم که همچو باد سحر

ز بار معصیت خود چو بید میلرزد

بگوی زاهد مغرور را که مدت عمر

برسم اهل ریا طاعتی همی ورزد

که بیش رنجه مدار و مرنج بهر جنان

که دیده ئی پس مردن ز خاک سر بر زد

بخاکپای قناعت که نزد ابن یمین

جهان به رنجش آزاده ئی نمیارزد