گنجور

 
ابن یمین

غیاث دولت و دین آنکه طوطی جانرا

ز شکر سخن خوش اداش چینه بود

جهان فضل که پیر خرد به نسبت او

تهی ز جمله فضائل چو طفل دینه بود

نهال مهر و یم در میان جان همه عمر

بسان دانه دل در صمیم سینه بود

سفینه ئی برهی داد پر ز بحر گهر

سفینه ئی که در او روح را سکینه بود

سفینه ئی که در الفاظ عذب او معنی

بلطف همچو می صاف در قنینه بود

چه گفت گفت که دیباچه ئی نویس بر او

که گنجهای گهر اندر او دفینه بود

جواب دادم و گفتم مگر نئی آگاه

ز من که با من از آنسان فلک بکینه بود

که پیش صدمت دورش بنای هستی من

چنانکه بر گذر سنگ آبگینه بود

مرا که با من از اینسان ستم کند گردون

چه جای کتبت دیباچه سفینه بود

اگر قبول کند عذر من خداوندم

ز جانش ابن یمین بنده کمینه بود

ور اعتذار منش دلپذیر می ناید

روا نباشد و شرط کرم چنین نه بود