غلام همت آنم که همچو باد سحر
ز بار معصیت خود چو بید میلرزد
بگوی زاهد مغرور را که مدت عمر
برسم اهل ریا طاعتی همی ورزد
که بیش رنجه مدار و مرنج بهر جنان
که دیده ئی پس مردن ز خاک سر بر زد
بخاکپای قناعت که نزد ابن یمین
جهان به رنجش آزاده ئی نمیارزد