گنجور

 
ابن یمین

عقل گویدم از عالم وحدت مگذر

که بسی دوست نما دشمن بد خواه بود

گوشه ئی گیر و کناری ز همه خلق جهان

تا میان تو و غیری نبود داد و ستد

زانکه با هر که ترا داد و ستد پیدا شد

گفته آید همه نوعی سخن از نیک و ز بد

یکتن از انجمن ار نیک ز بد بشناسد

باشد آنکس که ممیز نبود بیش از صد

شخص بیهوده درا گوهر مغناطیس است

که کشد تیغ بلا را بطبیعت سوی خود

تن زن ای ابن یمین زین پس و تنها میباش

گر چه تنها نبود هر که بود ز اهل خرد

بگذر از صحبت همدم که ترا هست دلی

همچو آئینه و آئینه ز دم تیره شود