گنجور

 
ابن یمین

از روی تو ایمهوش گر پرده بر اندازند

خلقی بهوای دل درپات سر اندازند

تا دامن پاکت را گردی نرسد زیبد

گر پرده دلها را بر رهگذر اندازند

آنها که به پیش دل از عقل سپر سازند

چون حمله برد عشقت جمله سپر اندازند

ترکان کمان ابرو از تیر نظر هر دم

در صید گه جانها صید دگر اندازند

جانرا نرسد چیزی جز آنکه سپر باشد

جائیکه پریرویان تیر نظر اندازند

گر سلسله مشکین از ماه بر اندازی

جانها بهوای تو عشاق براندازند

در حجره دل عشقت چون صدر نشین گردد

رخت خرد ار خواهد ورنی بدر اندازند