گنجور

 
ابن یمین

ساقیا برخیز کاکنون وقت می نوشیدنست

موسم بستان و هنگام گلستان دیدنست

ابر نیسانی ز بهر گریه بگشادست چشم

غنچه لب بسته را زین پس گه خندیدنست

گلشن حسن ترا گل هست و رنج خار نیست

رخصتم ده تا بچینم ز آنکه وقت چیدنست

ما همی کوشیم و جمعی هم ولیکن ملک وصل

تا کرا بخشد سعادت کاین نه از کوشیدنست

عیش من در بزم جانان از جگر خوردن کباب

وز دل پر خون شراب عاشقی نوشیدنست

تا زمین را از فلک تابد ز رویت آفتاب

در پی اش چون سایه کار عاشقان گردیدنست

گر گناهست اینکه گشت ابن یمینت دوستدار

ذیل عفوی بر گناه او گه پوشیدنست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode