گنجور

 
ابن یمین

زین پیش داشتم صنمی سیمبر بدست

اکنون نه عین دارم ازو نه اثر بدست

گوئی که چشم غیرت ایام خفته بود

کان گنجم اوفتاد چنان بیخبر بدست

بازش ربود از کفم ایام و چشم من

دارد به یادگار وی اکنون گهر بدست

ایجان برگزیده کجائی که بیتو دل

دارد همیشه ناله و آه سحر بدست

جان در خطر همی فکنم از برای تو

آری نیامدست گهر بیخطر بدست

از چهره در هوای تو زر میدهم ولیک

جانی که رفت باز نیاید بزر بدست

گوید بطعنه با دل من هر شبی فلک

بیهوده پر مجه که نیاید قمر بدست

صد بار اگر نبات برآید ز خاک من

یکره نیایدم چو تو شاخ شکر بدست

جان بذل کرد ابن یمین در هوای تو

عیبش مکن نداشت جز این مختصر بدست