گنجور

 
ابن یمین

زلف عنبر شکنت مایه ده مشک خطاست

پیش چین سر زلفت سخن مشک خطاست

لعل نوشین تو دارد صفت آبحیات

خط مشکین ترا خاصیت مهر گیاست

چشم بد دور از آنروی چو ماه و خط سبز

که بر آئینه تو گوئی مگر آه دل ماست

آفتاب فلک ار روی بروی تو کند

از حسد همچو مه نوفتد اندر کم و کاست

در غم عارض خورشیدوشت جان و دلم

گر چه از زلف تو آویخته دام بلاست

گر نجات دل اینخسته ز غم میطلبی

نظری کن که اشارات تو قانون شفاست

طمع از دانه خالت نبرد مرغ دلم

گر چه از زلف تو آویخته دام بلاست

هست بر حال دلم ناله شبگیر گواه

خود ترا بر دل من بنده چه حاجت بگو است

تا بقصد دلم آنماه کلهدار کمر

بست بر هیچ مرا پیرهن صبر قباست

من نه تنها نگران رخ چونماه ویم

جمله صاحبنظران مینگرند از چپ و راست

نظر ابن یمین نیست بر آنعارض و خال

نظر او همه بر نازکی صنع خداست