دلا بدست گرفتی می این چه دستانست
نه می گلست و نه طبعت هزار دستانست
ز خوی دختر رز عفت و صلاح مجوی
که رو شناس خرابات و یار مستانست
بدستکاری فعلش در اوفتد از پای
هر آنکه سرکش و پر دل چو پور دستانست
کجا بخانه نشیند مگر بود محبوس
کسی که پرورش او بباغ و بستانست
گرت قراضه زر بر کفست همچون گل
ز نور عارض او مجلست گلستانست
و گر چو سرو تهیدست میروی بر او
مرو که او متنفر ز تنگدستانست
شگفتم آید از آنکس که داد گوهر عقل
بمهر آنکه نه اندر خور شبستانست
ز جام عشق طلب کن شراب جانپرور
که خون دختر رز بهر می پرستانست
بشوی دست ز خویش و بس آنگه از می عشق
بسان ابن یمین مست شو که مستانست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
ز عکس زلف تو آیینه سنبلستانست
به وصف روی تو بلبل هزار دستانست
به نخل قد تو کردیم سرو را نسبت
بدین وسیله کنون سرفراز بستانست
اسیر عشق تو باغ و بهار را چه کند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.