گنجور

 
ابن یمین

ساقی قدح می که درو هست صفائی

به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی

می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی

کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی

رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی

در باده لعل ار فکنی کاهربائی

می چیست لطیفی بصفا راحت روحی

در مملکت عقل شهی کامروائی

در دور فلک بر صفت دختر رز نیست

از کار دل غمزدگان بند گشائی

با دختر رز تازه کنم عهد مودت

کز مادر ایام ندیدیم وفائی

گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل

چون باده روشن نبود زنگ زدائی

از محنت ایام دل ابن یمین را

دردیست که از باده بهش نیست دوائی