گنجور

 
ابن یمین

ساقیا موسم عیدست بده ساغر می

بر فشان صبحدم از بهر قدح گوهر می

روزه کر دست دماغ من سود از ده خشگ

که کند چاره اینواقعه طبع ترمی

شام اندوه سرآید بدمد صبح امید

چون فروزان شود از مشرق جام اختر می

بر رخ سیمبران حسن کند نقش و نگار

بسر انگشت تر ساقی و آب زرمی

بیشتر ز آنکه برد باد عدم خاک وجود

رنگ ده آب روانرا بتف اخگر می

اندرین خرگه محنت زده دانا چه کند

خیمه مانند حباب ار نزند بر سر می

از در هیچ کست کار طرب نگشاید

کار دل میطلبی باز مگرد از درمی

یار صافیدل اگر بایدت ای ابن یمین

اینصفت نیست کسی را بجز از ساغر می