گنجور

 
ابن یمین

تا تو ایدلبر چو ماه انوری آراسته

از رخت گشتست ملک دلبری آراسته

هم ز روی تو ید بیضا پدیدار آمده

هم ز چشمت کارگاه ساحری آراسته

آدمی را عیب نتوان کرد بر دیوانگی

گر تو بروی بگذری همچون پری آراسته

بس که خیزد فتنه ها از گوشه خلوت نشین

گر تو روزی بر صوامع بگذری آراسته

ماهرویا با تو کار ابن یمین را تا کنون

گر نشد از بی زری و مضطری آراسته