ایجان و جهان بیتو سر خویش ندارم
جز وصل تو درمان دل ریش ندارم
تا غمزه و ابروی تو چون تیر و کمانست
قربان تو گر نیست دلم کیش ندارم
دادم دل و دین را بهوای لب لعلت
و زنوش لبت بهره بجز نیش ندارم
بیگانه شدم با خرد خویش ز عشقت
و اندیشه ز بیگانه و از خویش ندارم
جز صبر که هر لحظه کم و عشق که بیش است
در عهد تو چیزی ز کم و بیش ندارم
جان بر تو فشانم مکنش رد که ازین بیش
حقا که من مفلس درویش ندارم
بر رغم رقیبان تو بس کابن یمین گفت
دارم سر معشوق و سر خویش ندارم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره عشق و وابستگی عاطفی عمیق شاعر به محبوبش است. شاعر میگوید که هیچ چیز جز وصل محبوب برایش معنی ندارد و به تازگی از خاطر خود و خردش دور شده است. او به عشقی که در دل دارد اشاره میکند و بیان میکند که تنها چیزی که از این رابطه به دست آورده، صبر و عشق است. همچنین، او بینهایت فقیر عاطفی و روحی شده و حس میکند که قدرت و ارادهاش را به خاطر معشوق از دست داده است. در نهایت، او میگوید که علیرغم مشکلات و رقبای دیگر، تنها چیزی که برایش اهمیت دارد، عشق محبوب است.
هوش مصنوعی: من هیچ چیزی جز پیوند با تو ندارم که به درد دل شکستهام درمانی باشد، نه از جانم خبری دارم و نه از دنیا.
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی و تاثیرگذاری چشمان و ابروهای محبوب اشاره دارد که همچون تیر و کمان مینمانند. شاعر میگوید اگر دلش به عشق او نمیتپد، برایش اهمیتی ندارد و با نوعی فداکاری از محبوبش سخن میگوید.
هوش مصنوعی: دل و اعتقادم را برای لب قرمز تو و شراب لب تو دادم و جز نیش و درد چیزی عاید من نشده است.
هوش مصنوعی: از عشق تو از خود شدم بیگانه و دیگر نه عقل خودم را میشناسم و نه به فکر بیگانهای هستم.
هوش مصنوعی: تنها چیزی که در این رابطه دارم، صبر است که هر لحظهاش کم میشود و عشق که هر لحظهاش بیشتر میشود. غیر از این دو احساس در این عهد و پیمان چیزی از کم و بیش وجود ندارد.
هوش مصنوعی: من جانم را برای تو فدای تو میکنم، اما این کار را نکن؛ چون به راستی که من، این درویش بیپول، چیزی بیشتری ندارم.
هوش مصنوعی: با وجود اینکه رقبای تو زیاد هستند و در تلاشند، من همواره بر این باور هستم که دارم محبوب خود را در دست دارم، هرچند که خودم را گم کردهام.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
روزی که رخ خوب تو در پیش ندارم
آن روز دل خلق و سر خویش ندارم
چندین چه کنی جور و جفا با من مسکین
چون طاقت هجرت من درویش ندارم
در مجمرهٔ عشق و غمت سوخته گشتم
[...]
حاصل ز تو جز درد دل ریش ندارم
قسم از لب نوشین تو جز نیش ندارم
یک جان نه که صد جانت فدا باد ولیکن
معذور همی دار که زین بیش ندارم
هر روز خوهی تا که ستانی دل از من
[...]
جز نسخه احوال کسان پیش ندارم
هرگز نظری بر ورق خویش ندارم
بر دام هوا و هوسم خنده زند مرگ
صد داعیه بیش و نفسی بیش ندارم
روشن شود از کاوش احباب چراغم
[...]
پرورده عشقم دل بی ریش ندارم
شرمندگی از عشق ستم کیش ندارم
دارم غم رسوا دل شیدا سر سودا
چیزی که ندارم خبر از خویش ندارم
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.